شکست عشقی ، جوجه کلاغ صد ساله ی شهر

نثر آهنگین ، فی البداعه . طنز شاد شایدم بلکه طنز تلخ . 

شهروز براری صیقلانی. باز نشر توسط20:03:25

 

 


 

  •.شهروز براری صیقلانی

  توی هفت تا آسمون،    زیر سقف آسمون  •. ایزد منان ، پاک سرشت 

گفته بودش یا که نوشت.  •. آروم باشید ، تا که بزارم همگی  برید بهشت

ولی شیطان بد سرشت _   زیر لبی گفتش ؛ ذرشک

  از سمت دیگه ی قصه  اما!...    خدای متعال  یه مخلوق نو خلق کرده بودش  و اون رو  گذاشته بودش  توی  قلب باصفای بهشت.   حالا دیگه  یکی بودش توی بهشت     •.  اما حوصله اش سر رفت از فرط تنهایی غمش گرفت  _ غصه و ماتمش گرفت  •. رفتش سمت صدای چشمه ی آب _ رسید به جرعه ی نور توی خواب ~ •. چشمش افتاد به.زیر درخت بید کُهَن ~~  یکی با موی بلند، نشسته بودش روی تاب _~ •. چشماشو مالوند ، باورش بشه  تا که یه وقتی نباشه توی خواب....        القصه..... 

   پس حالا دیگه یکی بود   ، یکی دیگه هم با موی بلند اومده بود

 

   ~ سمت جرعه ی نور   _ چشم شیطون بشه کور ~~  تمام روزگار و زمان و مکان  میگذشت  خفن و همه چیزا بودش توپه توپ.   یعنی  خوب .  چون    همش جشن و پایکوبی بود و سور __ تاکه شیطون بدجنس و بلا 

یه بطری شراب پیشکشی دادش به اونا _~ شیطونه داشتش یه دندون طلا  ~~ پریدش توی چشمه ی نور ، کردش شنا

رسیدش سمت درخت بیده پیر   ~~ نشستش خیس آب ، بروی تاب

 چشمای آدم و حوا  افتاده بودش به  این شیطون نابکار.... 

خلاصه شیطونه زیر پاشون نشستش

اینقدری نقشه های شوم و کلک آوردش

 دم گوش جفت دو تاشون که خوندش  ~  تا عاقبت  سند سکونت توی باغ بهشت رو سوزوندش

  دَم آخری بعد دیپورتش 

ادم یه بوخچه کوچیک توی دستش

یه بچه بغل ، یکی زیر بغل 

بعدی توی راه 

حوا ، نه ماهه  داشتش شکم

داشتش ویار

 چشمش افتاد به بوته ی خیار

آدم دیدش زیر بوته  خوابیده  یه دونه مار  

آدم  ترسش گرفت ،   زدش قید چیدن خیار 

طبق همیشه بهونه می آوردش  زیاد

گفتش به  زنش  که  ؛  آخه حوا  از اینا زیادی خوردی

همش هربار پسر آوردی 

من ک از مار ترس ندارم

اما بزار برم  یه چوب بیارم 

میخوام برات که سیب بچینم

شیطان از دروغگویی خوشش اومد  اما حوا  از دست شوهرش خونش به جوش اومد.     

کلاغ قصه ی ما  یکهو باز بیخبر  پر زده بودش توی هوا ،   آزاد بودش و رها ..  عاقبت  اومد ، سر شاخه ای نشستش

خبرنگاری کردش، قار قاری کردش

خدا بهو خبر شد 

نسیمی اومد و رفتش

سیب واسه خودش افتاد تو دستش

آدم رفتو دادش به حوا

خدا رسید بزنگاه

رسیده وقت دعوا      خدا پرسید ؛  اینجا چرا تجمع هستش؟ 

ادم میگفت ؛  مگه تجمع  کردن  گناهه یا که شایدم یه جُرمِ.  

خدا پرسید  اون چیه دیگه  گرفتی دستت؟  

آدم گفتش  این چوب دستی هستش ،   میخوام باهاش ابری بگیرم    اگه بشه شایدم امشب باهاش نور مهتاب رو بچینم،  بیارم بدمش به حوا   تا نگیره باز بهونه دعوا .  

خدا میگفت ، از دوربین خودم میدیدم

حوا که خیلی خنگه ، 

همیشه مغزش یکم میلنگه 

پرسید میون بحث و دعوا 

دوربین که گفتن ، اصلا مگه کی هستش

پس چرا ما تا به حالا ندیدیم

اینجا فقط شیطون ناقلا ، کلاغ و مار داریم ما

بوته ی خیار ، با شراب داریم ما 

خدا رفت تو فکر

پرسید دلیله این حال خراب چی هستش

نکنه همینی که گفتی ، اصلا شراب چی هستش

توی کدوم یکی کوزه هستش؟

ادم گفتش ، خداجون ، سیب هارو 

که میچیدم ، توی چشمه چکیدیم

الان دیگه چشمه ی نورت 

شراب سیب اورده ، یه چرعه خوردی مستی 

جای خددا ، بت ها رو می پرستی 

خدا دیدش اگر ک این بهشته

 شراب سیب ، سرنوشته یه چشمه 

 

آدما میمونن پر عطش، و تشنه 

اونارو برداشت و دیپورتشون کرد

 به کره ی آبی رنگ زمین ،

جایی که درخت سیب داره یه عالم

گفتش اینو به آدم 

،حالا اینجا تا میتونی سیب بچین

 

 

 

 


 

   .  اپیزود  دوم     نویسنده  شهروز براری صیقلانی  

 

•. یه روزی آقـــای کـــلاغ،

یا به قول بعضیا جناب زاغ

•. رو دوچرخه پا می‌زد،

رد شدش از دم باغ

•. پای یک درخت رسید،

صدای خوبی شنید

•. نگاهی کرد به بالا،

صاحب اون صدا رو دید

•. یه قناری بود قشنگ،

بال و پر، پر آب و رنگ

•. وقتی جیک جیکو می‌کرد،

آب می‌کردش دل سنگ

• قلب زاغ تکونی خورد،

قناری عقلشو برد

•. توی فکر قناری،

تا دو روز غذا نخورد

•. روز سوم کلاغه،

رفتش پیش قناری

•. گفتش عزیزم سلام،

اومدم خواستگاری!

• نگاهی کرد قناری،

بالا و پایین، راست و چپ

• پوزخندی زد به کلاغ،

گفتش که عجب! عجب

• منقار من قلمی،

منقار تو بیست وجب

•. واسه چی زنت بشم؟

مغز من نکرده تب

•. کلاغه دلش شیکست،

ولی دید یه راهی هست

•. برای سفر به شهر،

بار و بندیلش رو بست

•. یه مدت از کلاغه،

هیچ کجا خبر نبود

•. وقتی برگشت به خونه،

از نوکش اثر نبود

•. داده بود عمل کنن،

منقار درازشو

•. فکر کرد این بار می‌خره،

 قناریه نازشو

• باز کلاغ دلش شیکست،

نگاه کرد به سر و دست

• آره خب، سیاه بودش!

اینجوری بوده و هست

• دوباره یه فکری کرد،

رنگ مو تهیه کرد

• خودشو از سر تا پا،

رفت و کردش زرد زرد

•. رفتش و گفت: قناری!

اومدم خواستگاری

•. شدم عینهو خودت،

بگو که دوسم داری

•. اخمای قناریه،

دوباره رفتش تو هم!

•. کله‌مو نگاه بکن،

گیسوهام پر پیچ و خم

•. موهای روی سرت،

وای که هست خیلی کم

•. فردا روزی تاس می‌شی!

زندگی‌مون میشه غم

•. کلاغ رفتش به خونه

نگاه کرد به آیینه

•. نکنه خدا جونم!

سرنوشت من اینه؟!

•. ولی نا امید نشد،

رفت تو فکر کلاگیس

•. گذاشت اونو رو سرش،

تفی کرد با دو تا لیس

•. کلاه گیسه چسبیدش،

خیلی محکم و تمیز

•. روی کله‌ی کلاغ،

نمی‌خورد حتی یه لیز

•. نگاه که خوب می‌کنم،

می‌بینم گردنتو

•. یه جورایی درازه،

نمی‌شم من زن تو

•. کلاغه رفتشو من،

نمی‌دونم چی جوری

•. وقتی اومدش ولی،

گردنش بود اینجوری

•. خجالت نمی‌کشی؟

با اون گوشتای شیکم!؟

•. دوست دارم شوهر من،

باشه پیمناست دست کم!

•. دیگه از فردا کلاغ،

حسابی رفت تو رژیم

•. می‌کردش بدنسازی،

بارفیکس و دمبل و سیم

•. بعدش هم می‌رفت تو پارک،

می‌دویید راهای دور

•. آره این کلاغ ما،‌

خیلی خیلی بود صبور

•. واسه ریختن عرق،

می‌کردش طناب‌بازی

• ولی از روند کار،

نبودش خیلی راضی

• پا شدو رفتش به شهر،

دنبال دکتر خوب

• دو هفته بستری شد،

که بشه یه تیکه چوب

  •. قرصای جور و واجور،

رژیمای رنگارنگ

 • تمرینهای ورزشی،

لباسای کیپ تنگ

  •. آخرش اومد رو فرم،

هیکل و وزن کلاغ

   •. با هزار تا آرزو،

اومدش به سمت باغ

  • وقتی از دور میومد،

شنیدش صدای ساز

• تنبک و تنبور و دف،

شادی و رقص و آواز

• دل زاغه هری ریخت!

نکنه قناریه؟

• شایدم عروسی

غاز های شکاریه!

• دیدش ای وای قناری،

پوشیده رخت عروس

 

• یعنی دامادش کیه؟

طاووسه یا که خروس؟

 

• هی کی هست لابد تو تیپ،

حرف اولو می‌زنه!

• توی هیکل و صورت،

صد برابر منه

• کلاغه رفتشو دید،

شوهر قناری رو

•. _ یه شوهره تاس 

 گردن دراز

•. پَر و بالش همه زخم 

    شکمش افتاده 

•. نیستش که تخت 

شده باورش چه تلخ 

•. تحمل دیدن اون صحنه

شده بودش دیگه سخت

• داماد یه موجوده 

بدنام و ناقصه

•. کثیف و ناکَسه

شهرتش از بدی 

•. لغبش لاشخوری 

اسم دوماد. کَرکَسه

• یه شوهره پیر و خبیث

از این بدتر دیگه نیست

• کلاغ قصه مون رفتش توی لَک

دلش هورتی افتاد زیمین شکست 

• شب و روزش همه غم 

شب زنده داری با نور شمع

   •. شعرهای عاشقونه خیس اشک

واسه اون شبونه 

دلنوشتن ، شده مشق

• زندگی بعد عشق

مفهومش میشه کَشک 

• حرفای بی سر و ته 

میشنید از اهل محل

•. صبرش رسید به ته 

جوانیش که زود پَر کشید 

•. جام نامهربونی رو که سر کشید

روی تن درخت یه پروانه 

•. بعدشم یه شمع کشید

رفتش و عطاری دادخواه

 گوشه ای ، ته صف کشید

تا که بالاخره نوبت به اون رسید

 یه سم مرگ موش خرید

 

کلاغه روزای آخر عمرشو 

محکوم بود ولی نمیدونست جرمشو

 

     شوکه شد، نمی‌دونست،

•. چیز اصل کاری رو!

 می‌دونین مشکل کار،

•. از همون اول چی بود؟

     کلاغه دوچرخه داشت،‌

صاحب بی ام و نبود

 

 

لایه جدید...