باریکه‌ی نورِ صبح خودش را به زور از لای در نیمه باز تراس وارد آشپزخانه می‌کند. سوز سرما با نور خورشید می‌پیچد توی آشپزخانه. نوک پاهایم دارند بی‌حس می‌شوند. کبوترها توی تراس وول می‌خورند و مشغول همنوایی ارکسترشان هستند. چند سالی می‌شود که هر روز، ساعت هفت صبح همین بساط برپاست و کبوترها می‌آیند اینجا. مادربزرگ بود که پای کبوترها را به تراس خانه باز کرد. می‌گفت:"چه عیبی دارد؟

 مزاحمتی که برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب". هر روز صبح می‌رفت سر وقت کیسه‌ی گندم‌ها و یک مشت می‌ریخت توی تراس.  اما  از طرفی  گربه هم داشت  که خیلی کوچیک بود و با تر ها  رفیق .    . 

توی هال که می‌آیم پدر در را با شدت به هم می‌کوبد و می‌آید داخل. کتش را که به جالباسی آویزان می‌کند بدون یک کلمه حرف می‌رود توی آشپزخانه. می‌نشیند پشت میز. نفس نفس می‌زند، انگار که همه‌ی پله‌ها را دویده. سیگارش را روشن می‌کند. همه جا ساکت است. یک طوری‌ که می‌شود صدای گر گرفتن رشته‌های تنباکو را شنید. حالِ پدر مثل وقتی است که او را شش ماه از شرکت انداخته بودند بیرون. ساکت و عصبی، با سیگار‌ کشیدن‌های پشت سر همی که کبریت، می‌شود همان سیگار قبلی. از اول صبح هم شروع می‌کند. آن یکی دستش را می‌برد لای موهایش و وقتی بیرون می‌آورد چند تار مو می‌ریزد روی میز ناهارخوری. مادر با موهای ژولیده و چشم‌های پف کرده دارد با پوست ناخنش بازی می‌کند. چند بار به صورت پدر نگاه می‌کنم.‌ می‌خواهد حرف بزند؛ لب‌هایش به هم می‌خورد، اما حرفی شنیده نمی‌شود. انگار کلمه‌ها، وزنه‌های سنگینی شده‌اند داخل دهانش. بالاخره که به حرف می‌آید می‌پرسد: "آخرین بار کی در خانه را قفل کرده؟" یک طوری پشت میز نشسته‌ام که انگار پدر بازجوست و من متهم. حس می‌کنم نقطه‌ی برخورد همه‌ی نگاه‌های جهان‌ام. "من" گفتن‌ام بین لرزش دست‌های پدر گم می‌شود، بین خاکستر سیگارش که می‌افتد روی میز. مادر پوست دور ناخنش را با دندان می‌کند و دستش خونی می‌شود.
می‌گویم: "اصلاً شاید رفته باشد پارک. همان پارکی که عصرها با هم می‌رفتیم." می‌گوید آنجا هم رفته اما مادربزرگ نبوده. نه آن لحظه، نه تا چند ساعت بعدش که زیر باران نشانی مادربزرگ را به مردم گفته و پرسیده که او را دیده‌اند یا نه.
دفعه‌ی قبل که مادربزرگ بی‌خبر رفته بود بیرون، پدر بر می‌گشته خانه و اتفاقی او را توی پارک دیده بود. همین شده بود که شب‌ها در خانه را قفل می‌کردیم. پریدن پلک پدر را که می‌بینم دیگر نمی‌توانم بگویم دیشب مادربزرگ مثل هرشب دیده که بعد از قفل کردن در، کلید را می‌گذارم داخل لنگه چپی کفش‌های پدر. نمی‌توانم بگویم چون فکر می‌کردم مثل همیشه یادش برود اهمیتی ندادم.
چند ماه پیش که با مادربزرگ داشتیم آلبوم عکس‌ها را نگاه می‌کردیم همین که به عکس خودش و پدربزرگ رسیدیم دیدم که دستش را چند بار روی عکس می‌کشد. هر دو، توی عکس دو طرف یک درخت بید مجنون ایستاده‌اند و انگار هر دو گفته باشند "سیب" لبخند زده‌اند به دوربین. انگار پرت شده باشد به پنجاه سال پیش گونه هایش سرخ بود و دستپاچه با روسری‌اش بازی می‌کرد. می‌گفت وقتی با پدربزرگ نامزد بوده این عکس را گرفته‌اند. درست کنار این درخت. روی آن صندلی چوبی نشسته‌اند و برای خودشان ساعت‌ها حرف زده‌اند.
مادر بالاخره به حرف می‌آید و می‌گوید وقتی رفته برای نماز صبح بیدارش کند، مادربزرگ نبوده. یعنی قبل از آن رفته. دستش را هی به هم می‌مالد و بعد دست می‌کشد روی پاهاش. انگار که خیلی سردش شده باشد چشم‌هایش خیس می‌شوند. پدر زنگ می‌زند اداره‌ و می‌گوید که امروز نمی‌تواند بیاید. مادر پشت سرش ایستاده تا وقتی تمام کرد زنگ بزند به فامیل‌های دور و نزدیک که آیا از مادربزرگ خبر دارند؟
چند دقیقه‌ای می‌شود صدای کبوترها نمی‌آید. انگار رفته‌اند و کسی هم نمی‌داند کجا. می‌روم توی اتاق مادربزرگ. انگار آنقدر عجله داشته که مثل همیشه وقت نکرده سجاده‌اش را مرتب تا کند. به قول خودش نامه‌ای، بعد یک تا از وسط و دوباره یک تای دیگر. عکس پدربزرگ نه جای همیشگی‌ است، نه هیچ جای دیگر. عصای چوبی قهوه‌ای رنگش را هم به جای اینکه مثل همیشه زیر تخت قایم کند، تکیه داده به دیوار.
مادبزرگ آلزایمر گرفته‌ و همین اوضاع را به هم ریخته. تا همین دو ماه پیش صبح‌ها بلند می‌شد و می‌رفت سراغ پیاده‌روی و ورزش صبحگاهی‌اش. وقتی هم که بر می‌گشت کسی حق خوابیدن نداشت. با چند تا نان می‌آمد و زنگ برنجی بالای اتاقم را آنقدر تکان می‌داد تا بیدار شوم.
به نظرم مادربزرگ روزی فرو ریخت که فهمید پدربزرگ آلزایمر گرفته. درست سه ماه پیش. وقتی که پدربزرگ جای قرص‌های روز و شبش را عوض می‌کرد و یادش می‌رفت جوراب‌هایش را کجا انداخته. اوایل ما هم مثل مادربزرگ فکر می‌کردیم که شاید این‌ها هم بخشی از بازی روزانه‌اش باشند و اعتنایی نمی‌گذاشتیم. اما بعد دیدیم که عوض شدن جای قرص‌ها ادامه دارد. روزهای هفته را فراموش می‌کرد و وقتی مادربزرگ می‌رفت قرص‌هایش را بدهد. می‌گفت: "تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟"
مادر به تلفن زدن‌هایش ادامه می دهد. پدر هم می‌رود بیرون تا به جاهایی که صبح نتوانسته، سر بزند.
مغز مادربزرگ مثل ساعت سواچ سوییسی دسته چرمش درست کار می‌کرد. تا اینکه پدربزرگ آلزایمر گرفت. اوایل پدربزرگ خیلی تلاش می‌کرد تا بتواند مثل قبل‌ترها چیزی یادش نرود. اما چند وقت که گذشت انگار که به فراموشی عادت کرده باشد اصلاً برایش مهم نبود روزنامه‌ی امروز را خوانده یا نه. وقتی مهمانی می‌رفتیم و مجبورش می‌کردیم بیاید، مادربزرگ کنارش می‌نشست تا اگر حرف نامربوطی می‌زد سقلمه‌ای بزند و میوه‌ای بدهد دستش و بحث را عوض کند. مادربزرگ هم انگار وقتی دید تلاش‌هایش فایده‌ای ندارد فکر کرد اگر او هم برود بنشیند کنار دست شوهرش و هر دو از خاطره‌هایی حرف بزنند که هیچوقت وجود نداشته ممکن است روزگار برایشان بهتر بگذرد. شاید هم نه، شاید مادربزرگ آن روزی فرو ریخت که برای مرگ پدربزرگ گریه‌اش گرفت.
سکوت ظهر، آدم‌های خانه را فرا گرفته و فقط صدای باران شنیده می‌شود. نشسته‌ام روی مبل جلوی تلویزیون. دستم را می‌برم آن طرف‌تر که کنترل را بردارم اما می‌بینم که عینک ته استکانی مادربزرگ دارد نگاهم می‌کند. خشکم می‌زند. بغض می‌کنم. قطره‌ی اشکم می‌ریزد روی جای خالی مادربزرگ.
عصر می‌روم توی پارک نزدیک خانه. پارکی که تا دیروز با مادربزرگ می‌رفتیم آنجا. با آن عصای چوبی قهوه‌ای رنگش قدم می‌زد و یک‌ جوری کنارم راه می‌رفت که اگر از دور فامیلی، آشنایی کسی را ببیند بتواند عصایش را پشتم قایم کند. همیشه‌ توی پارک پیرمرد پیرزن‌هایی روی صندلی ‌نشسته‌اند. هر کدام هم با یک نگاه سرد تکیه داده‌اند به عصایشان و نگاه بی‌رمقشان را دوخته‌اند به یک جای نامعلوم، به یک جای دور. به سرنوشت هرکدامشان که فکر می‌کنم دلم می‌خواهد بروم ازشان بپرسم که آیا یک روزی، یکهو، بی‌خبر می‌گذارند بروند بیرون و پیدایشان نشود؟ 
عکس مادربزرگ توی دستم است و به هر کسی که توی خیابان نشانش می‌دهم سری تکان می‌دهد که یعنی نه، تا حالا ندیده‌ایم. دست‌هایم خیس‌اند و عکس توی دستم مچاله شده. می‌نشینم روی صندلی کنار آبخوری، زیر یک درخت بید مجنون و یاد آن عکسی می‌افتم که مادربزرگ را دستپاچه کرده بود. باران، زمین و آسمان را به هم دوخته و هیچکس توی پارک نیست. نه هیچ پیرزن پیرمردی، نه هیچ‌ کسی که مادربزرگش را گم کرده باشد.
نزدیک‌های غروب که می‌شود می‌روم سمت خانه. جلوی در خانه که می‌رسم جرات داخل رفتن را ندارم. می‌ترسم که ببینم مادربزرگ آنجا روی صندلی جلوی تلویزیون ننشسته باشد. که چشم‌های مادر بگویند مادربزرگ اصلاً نیامده، نیست.
یک ساعت بعد پدر می‌آید خانه. با چشم‌های قرمز و بارانی‌ای که هنوز قطره‌های باران دارند روی آن سر می‌‌خورند. باز دارد سیگار می‌کشد. می‌رود می‌نشیند پشت میز ناهارخوری. قطره‌های باران از لای موهایش می‌چکند روی میز. رعد و برق شدیدی می‌زند و برق قطع می‌شود. مادر چند لحظه کورمال کورمال شمع روشن می‌کند و بعد از آن، دوباره سکون همه چیز را فرا می‌گیرد. دوباره مثل صبح لب‌های پدر تکان می‌خورد و وزنه‌ها چسبیده‌اند به زبانش، به دهانش؛ نمی‌گذارند حرف بزند. چند بار مِن و مِن می‌کند. توی تاریکی کم رنگ آشپزخانه، سر سرخ سیگار پدر گر می‌گیرد و دودش لحظه‌ای هست و نیست. و باز تاریکی. و بعد یک سرخی توی تاریکی، ته آن تاریکی کم رنگ، یک لحظه‌ هست و یک لحظه نیست.
یک قطره آب از موهایش می‌افتد روی قرمزی سیگار. صدایش طوری است که انگار سرخی سیگار توی یک لحظه بخارش می‌کند. مادر با تعجب طوری پدر را نگاه می‌کند که انگار گریه کرده باشد. پدر که سیگار را خاموش می‌کند باران بند آمده و می‌شود ماه را داخل قاب پنجره دید.
از پشت میز بلند می‌شوم و می‌روم جلوی پنجره. سرم را می‌چسبانم به آن. صورتم می‌سوزد از یخی. آنجا توی تراس، چند دانه گندم خیس‌خورده پخش و پلا افتاده روی زمین. انگار کبوترها هم با عجله رفته‌اند.
شب موقع خواب دلم برای مادربزرگ تنگ می‌شود. که مثل بچگی‌ها بیاید بالای سرم و برایم قصه بخواند. که من دست‌های پر چین و چروکش را بگیرم توی دستم. چروک دست‌‌هایش را صاف بکنم و رگ‌های دستش را خوب نگاه کنم. و بعد چروک‌ها را ول بکنم و زل بزنم به آبی رگ‌هایش...
نمی‌دانم کبوترها فردا دوباره توی تراس پیدایشان می‌شود یا نه؟ ■                          شین براری