باز صدای ناله های خاله جان خواب از چشم همه گرفته است، پوستش آنقدر زرد شده که انگار زردچوبه آب کرده زده به صورتش. زردی به سفیدی چشمانش هم رسیده است. می گویند یرقان گرفته، واگیردارد. شانه که به موهایش می کشد تارهای سفید لابه لای موهایش سن او را بیشتر از چهل سال نشان می دهد.

صبح زود که روی پشت بام ها و نوک برگ درخت های بلند با آفتاب کم رنگی براق می شود هاجر چادر خاله جان را روی سر انداخته و از خانه می زند بیرون، برای گرفتن چند تا نان به نانوایی آن طرف رودخانه. هوای آن وقت صبح پر از بوی رودخانه و ماهی است. از نان های تلنبار شده روی میز چوبی بخار به بالا کشیده است.
ننه که بیشتر از هشتاد برف را گذرانده با قامتی کمانی و موهایی حنایی رنگ که از زیر روسری سفید و چادر گلدارش بیرون زده با صدای لخ لخ دم پایی هایش سکوت فضای صبح را می شکند. هاجر خم می شود تا صورتش را ببیند و از او داروی گیاهی که بشود بیماری خاله جان را مداوا کرد می خواهد، ننه با دستی که خوب به فرمانش نیست عصا و با دست دیگرش نان ها و چادرش را نگه داشته و با هم به خانه می روند. برای ورود به خانه باید از چند پله سنگی پایین بروی، پله آخر چسبیده به دالانی کم عرض که در تاریکی رقیقی فرو رفته و بوی چیز قاطی است، بوی نم، بوی جوشانده، بوی زهم ماهی. درتاریکی و سکوت آن فضای کهنه نور کم رنگی از انتهای دالان از یک پنجره به درون پاشیده و چیزها به سختی دیده می شوند. هنوز دالان تمام نشده در سمت راست اتاقی دیده می شود که فضای آنجا تاریک تر از بیرون است. از راهرو که میزنی بیرون چادر دیواری کوچکی است که به حیاط خلوت شباهت دارد، در گوشه چار دیواری مستراح دهان باز کرده. هاجر از بوی تند ادرار چهره اش در هم رفته با پر روسری اش دماغش را می گیرد. ننه با پای عصا کلید برق را فشار می دهد. در روشنایی اتاق ظرف شیشه ای که روی دولابچه ای کشو دار است تا نیمه آب دارد و بچه ماهی هایی در آن هستند که اندازه شان از دو بند انگشت بیشتر نیست و حرکاتشان را در آن فضای محدود تکرار می کنند. طاقچه پر از ظرف های کوچک و بزرگ دارو است. از کاسه جوشانده گرفته تا گل گاو زبان، عناب و سرکه کهنه و ...
هاجر از دیدن عنکبوتی که با تار خود از سقف تیر چوبی جلوی چشمش آویزان می شود خشکش می زند که با صدای نیم نفس ننه می نشیند روی گلیم پاره ای که بوی نا می دهد.
حالا که ننه نشسته هاجر همه اجزای صورتش، گوشه چشم ها، لب ها، حتی نوک بینیش را که پایین ریخته و چشمان کوچکش را هم سرمه کشیده می بیند و می پرسد : ننه جان این همه داروی گیاهی رو از کجا آوردی؟ این... این ماهی ها ؟ ننه با صدایی مثل مچاله کردن کاغذ می گوید: "نصف عمرم رو صرف جمع و خشک کردن گیاهان دارویی کردم  و بچه ماهی ها رو از همین رودخانه گرفتم" و بعد بلند می شود و می رود سر ظرف ماهی ها و چند تا از آن ها را با توری گرفته و داخل کیسه پلاستیکی با کمی آب می ریزد و به هاجر می دهد و با همان صدای خش دار و لرزان می گوید: "پنج تا! فهمیدی ؟... پنج تا از بچه ماهی ها را بنداز تو گلوی خاله جانت تا حالش خوب شود."
- اما ننه اینا بچه ماهی اند، خیلی کوچکند.
و ننه انگار منتظر دوتا گوش است که با حرف هایش خودش را از دست غم سنگینی رها کند. با نگاهی عمیق و با حسرت به ماهی های دوبند انگشتی و به تور ماهی گیری که از میخ روی دیوار آویزان است خیره می شود، اشک در چشمانش جمع می شود و صورتش را خیس می کند.
با پشت دست چروکیده اش آن ها را از صورتش پاک کرده و آهی از ته دل می کشد. با اینکه هاجر با ننه فاصله سنی زیادی دارد اما با او همدلی می کند و غم تنهایی عمیقی را درنگاهش می بیند.
- همه چی داشتم. همه چی! شوهرم ، پسرم ، خونه ... زندگی ...! اما رودخانه ... 
و با گریه ادامه می دهد ...
          اون شب ، اون شب لعنتی آب خیلی بالا اومده بود. افتاده بود به تلاطم، از تکه های آبش بیرون می اومد و دوباره بر میشگت به رودخانه، که انگار دستی از توی آب اون دو تا رو از کنار رودخانه از جا کند و با خود برد. من دست پاچه شده بودم. جیغ می کشیدم. اما نه آب نه شوهر نه پسر و نه هیچ کس دیگه صدام رو نشنید. انگار صدام داخل صدای آب گم شد. ترسیده بودم. اونا مثل پر کاه تو چنگ آب بودند و بعد دوباره و بی رحمانه اون آب زیاد خودش رو به خونه ام رسوند و همه زار و زند گیم را شست و با خودش برد. و هنوز که هنوزه به راه خود میره و همیشه وجود بچه هاشو به رخ من می کشه.
هاجر با کیسه ماهی و نان ها زیربغلش از خانه ننه پا کشیده بیرون.
آن مقدار آفتاب یک ساعت پیش پشت چند تکه ابر کبود قایم شده. باد ملایمی لبه چادرش را تکان می دهد و دسته ای ازموهایش را روی پیشانیش می ریزد. باد آرام پاییزی با سرشاخه های بید بازی می کند. چند بار کیسه ماهی ها را به طرف رودخانه کج کرده که آن ها را به آب برگرداند اما باز به یاد خاله جان می افتد و منصرف می شود. با تعجب به بالا آمدن آب رودخانه در آن وقت سال نگاه کرده و ماهی های کوچک و بزرگ به تفی که داخل آب می اندازد نزدیک شده و بعد یکهو درمی روند. با خود می گوید: اگرماهی ها تف را بخورند و مریض شوند رودخانه مرا هم نفرین می کند! انگار تصویر کودکیش را داخل آب می بیند صورتش با بالا آمدن و پایین رفتن آب تغییرشکل می دهد. رو به آسمان می کند که یکی دو تا و چند قطره باران روی صورتش می چکد و بیشتر و بیشترمی شود.
ماهی ها و بچه ماهی ها با بالا آمدن آب خود را بالا کشیده و به حباب های باران توک می زنند و پسرک ماهیگیر که بچه ماهی های دو بند انگشتی را زنده زنده می گیرد.
هوای اتاق آنقدرسرد نیست اما خاله جان دارد می لرزد. هاجرصدایش می زند. هرم داغی نفسش به صورتش می زند. گونه و گردنش انگار دارد می سوزد. تنش گٌله آتش شده است. یک ماهی می شود روی جا خوابیده و ناله می کند. هاجر درکیسه ماهی ها را باز کرده و خاله جان را صدا می زند.
- خاله جان عزیزم آروم باش و بذار این بچه ماهی ها را بندازم تو دهنت !
ولی او با غیض نگاهش می کند... نگاهش می کند و بعد سرمی خورد زیر لحاف و نفس های صدا دار می کشد. مادرلای لنگه های در اتاق را بازکرده. داخل می شود و از آب کتری درحال جوش روی قوری می گیرد. خاله جان چای خیلی دوست دارد. هاجر لحاف را از روی او پس می زند و خاله جان را بغل گرفته و از جا می کشد بیرون تا با چای ماهی ها را به او بخوراند.
استکان چای را جلوی دهانش می گیرد؛ تا دهان باز می کند دو تا ماهی و بعد دو تای دیگر و کمی چای و بعد یکی دیگر از بچه ماهی ها را می اندازد داخل دهانش. تا می خواهد آنها را مزه مزه کند بچه ماهی های دو بند انگشتی سرمی خورند ته حلقش. لبه استکان را مک می زند. برخورد دندان های جلو آمده اش با لبه استکان تق صدا می دهد. چای را  خورده و لبان پوسته پوسته اش جان تازه ای می گیرد. قطره های درشت باران با شدت و رگباری می بارد که وقتی اینطوری می بارد سیل راه می افتد. هاجر از شیشه ی بخار گرفته بیرون را نگاه می کند. آب روی کف حیاط راه افتاده است.
بوی نخود پخته آبگوشت مادر فضای خانه را پرکرده که با بوی چای دم کشیده قاطی می شود. قامت پدر در چارچوب در جای می گیرد. سیاهی شب او را از پشت در خود گرفته و موهای حلقه ای اش زیر باران خیس و صاف شده ریخته دور سرش و پاچه شلوارش که تا زانو خیس شده ، رنگ تیره اش گِل های چسبیده به آن را مشخص می کند. از وضعیت طغیان رودخانه شکایت می کند و صدایش برشی است بر صدای باران :
مگر خدا به فریادمون برسه، باد افتاده زیر طاق پل و صدا می ده - ترس را به جان آدم می ریزه. بوی تلخ شاخه های جدا شده ی درختان با بوی زهم ماهی دماغ رو می خارونه.
و می گوید : باید نماز آیات خواند و خودش وضوع گرفته و شروع به خواندن می کند : الله اکبر... از آهنگ صدایش آدم بیدار می شود و بعد 5 بار به رکوع می رود.
سر و صدای مردم از کوچه پشت خانه شنیده می شود. تب خاله جان بالا رفته، رگ ضخیم گردنش تند تند بالا و پایین می رود. مادر زیر لب با دعا و گریه نفرین هم می کند. الهی خیر نبینه اونکه بچه ماهیارو از رودخونه می گیره و به خورد مردم میده – دنیا دار مکافاته، الهی به قربون حکمتت که خودت جزاشونو میدی - صدای لرزانش دراشک هایش حل می شود.
بخار کتری روی چراغ از لوله جدا شده درفضا محو می شود. انگار صدای مادر وجدان همه است که شکل گرفته و در فضای در بسته اتاق طنین انداخته و همه را می لرزاند. 
صدای برخورد سیلاب به پشت دیوار خانه به ترکیدن بمب می ماند که صدای جیغ و فریاد مردم را در خود می گیرد. خاله جان تنه اش را از جا می کشد بیرون. داغی تنش مثل لوله چراغ شده هذیان می گوید: "اومده بچه هاشو پس بگیره ".
خانه می لرزد و قوری چای از روی کتری می افتد روی فرش و چای آن به صورت خاله جان پاشیده که فریادش به هوا می رود. آب کتری همچنان می جوشد، صدای فریاد مردم با صدای طغیان آب یکی شده و لپرهای آب داغ از کتری به بیرون می پرد. بوی آب، بوی سیل، حتی از شکاف های ریز دیوار و از درخانه به داخل خزیده و دماغ را پر می کند. فضای نصفه شب مثل بختک بر روی رودخانه افتاده و آن را آرام می کند. زردی صورت خاله جان در تاول ها و سیب زمینی رنده شده گم می شود. ازهمان اول شب فکر حرف های ننه، فضای خانه اش و سرنوشت بچه ماهی های دو بند انگشتی مثل کنه چسبیده به ذهن هاجر.
هنوز سپیده سر نزده با شتاب رختخواب را رها کرده و از پنجره حیاط را نگاه می کند. اثری از آب های کف حیاط نیست. هوا تاریک روشن شده، کمی صبر می کند تا تیغه های نور خورشید از لا به لای شاخه های درختان به داخل حیاط بتابد. چادر را روی سر انداخته از خانه می زند بیرون. خنکی آب رودخانه لرزه به تنش می اندازد. دندان هایش را روی هم فشرده وهوا را از لای آن ها به داخل دهانش می کشاند.
جلوی خانه ی ننه گوسفندی مرده بجا مانده، انگار نذر قربانی کرده اند اما نه خون دارد و نه بریدگی. هوای مرطوب خانه ننه پر از بوی کاه گل خیس خورده است. دیدن ننه در رختخواب چرک و آشفته با آن اندام خمیده و پاهای کوتاهش مثل علامت سوال شده و دندان های زرد و یک درمیانش چندش آور... نگاه مرده اش مثل وزغ به دیوار میخ شده است. لباس خیس و از در و دیوار خانه آب می چکد. ظرف ماهی ها از روی دولابچه روی گلیم پاره ی کف اتاق افتاده و بچه ماهی های دو بند انگشتی همه جا پخش و پلا هستند و از دهان باز و حالت لب های آن ها می شود فهمید که ساعت ها برای  آب له له زده و آب ... آب را تکرار کرده اند. کتری خالی را از زمین برداشته و روی طاقچه می گذارد. عنکبوت ها تار خود را جمع کرده، مثل آدامس جویده شده به سقف اتاق چسبیده و شاهد صامت این ماجرایند. هاجر همه این ها را در خانه ننه جا می گذارد. تمام محله را انگار سر و ته کرده اند. فرش ها و زیلوها را از پشت بام ها آویزان کرده و لباس ها و رختخواب ها که آب از آنها می چکد روی طارمی ها جلوی آفتاب پهن شده اند. جلوی هرخانه مثل کندوی زنبورها فقط وز و وز هست و زنجموره و گریه. کیسه های آرد خمیر شده را نانوا بیرون از دکان گذاشته و با چهره ای مثل آدم های عزادار در کنار آن ها ماتم زده.
هاجر بیشتر از ده بار  در گل و شل لیز می خورد تا به خانه برود. رودخانه آرام شده، انگار آبش را کشیده اند. به راه خود ادامه داده و بی صدا انگار بی گناه.
آفتاب کم جان پاییزی کف حیاط پهن است. خاله جان حالش خوب شده آبی دویده زیر پوستش و به گونه هایش رنگی آمده. خوب حرف می زند اما شیرین عقل شده یا زیادی حرف می زند یا زیادی می خندد. چادرکوتاهی سر می کند و گدا مانند سرک می کشد به خانه همسایه ها و به آن ها می گوید: شما هم دیدید که بچه های رودخانه را به خوردم دادند؟ رودخانه هم آبش را تف کرد به زار و زندگی مردم! حالا خوب شد ؟
شکم خاله جان یک هفته پس از خوردن بچه ماهی های دو بند انگشتی مثل خمیر ور آمده، کم حرف می زند، نشسته زانوهایش را بغل می گیرد و بی بهانه گریه و بی علت غرغر می کند که یکهو از جایش بلند شده بنا می کند به دویدن. از خانه بیرون می زند به طرف رودخانه، روی پل ایستاده و از روی نرده مثل لباس روی بند از کمر به طرف رودخانه خم می شود و با دهان باز عق زده و هر چه در دل و روده اش است به داخل رودخانه می ریزد .

ویدا شفاف – بهمن 1390