دانلود رایگآن مجله ادبی چوک و ادبیات داستانی، چگونه رمان بنویسیم؟

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ق.ظ

ماهنامه ادبی چوک

خانه باغ

خانه باغ

چکیده ی اثر داستان بلند   خانه باغ  به قلم شین براری 

خانه باغ

خانه باغ 

خلاصه اثری عمیق و  تحسین برانگیز که توقیف و بایکوت وزارت ارشاد است  و انتشار آن در فضای مجازی سبب اعتراضات بسیار میان اهالی ادبیات داستانی شد و محتوای آن را  موجب اهانت به اعتقادات و عقاید مذهبی نسبت به یکی از امامان مطهر شیعه  برشمردند،  در صورتی که به هیچ وجه چنین تعبیری از محتوای این اثر نمیتوان داشت و تنها کج اندیشی برخی موجب بروز سوتفاهمات شد. .   
جستار[]  [] :

v  جستار مرتبط ؛  

 مکانی به نام خانه باغ  در میان شوره زار و کویر وجود دارد که حاصلخیز و پر از باغ مرکبات است،  خانه باغ برخلاف نامش   به وسعت یک محله ی بزرگ است که هر گوشه اش چندین خانواده و چندین خانه و کلبه بنا شده و هر خانواده از قوم و قبیله متفاوتی ست که در کمال آرامش کنار هم زندگی میکنند.  چندی از آخرین جنگ شان گذشته که خاندان غربتی ها را از حصار های  چوبی سمت برکه ی خانه باغ  به عقب راندند و درختان نخل را بازپس گرفتند.  با گذر زمان   و فرونشستن  خوشحالی پیروزی شان برابر  متجاوزان ،  و بازسازی مناطق آسیب دیده و ترمیم تانکر نفت در سمت نخلستان،  به مرور مشکلاتی داخلی بروز میکند و  اختلافاتی بر سر  سواستفاده برخی از اهالی خانه باغ بوجود می آید. در سیر پیشرفت و روند پیوستگی داستان  درختی از خانه باغ  به سرقت و به غربت میرود،  اهالی سرزمین  کویر و شوره زار   در تاریخ زیست خود هرگز درختی را به شکل حقیقی ندیده بودند   و برایش جلال و جبروتی  برپا و  برایش  سقفی از طلا ساختند تا از  تابش آفتاب  در امان باشد. اما این امر سبب نرسیدن آفتاب و خشکیده شدنش شد.  به خلاصه ای از اپیزود سوم این داستان بلند میپردازیم. ؛  

شهروز براری


   خلاصه و چکیده اپیزود ؛   درون محوطه ای سرسبز و چندین هکتاری وجود دارد که پر از درختان سیب پرتقال  موز انگور  خرمالو  هلو  خرما  گلابی و انواع میوه جات دیگر وجود دارد که چندین خانواده با قومیت های مختلف در آن محوطه خانه ساخته اند،  و هرکدام پایبند سنت های بومی و ابا اجدادی خود زندگی میکند  و آنان این مکان محصور را اصطلاحا خانه باغ می نامند   این بیست خانواده  جمیعا به هشتاد و پنج نفر میرسند  ،  و عده ای به خانه باغ خوی گرفته اند و تمام مایحتاج خود را درون خانه باغ تامین میکنند،   ولی عده ای زحمت عبور از کویر و رفتن به اطراف و یا دور دست را به جان خریده و رفت و آمد میکنند،    خانه باغ  توسط کویری برهوت محاصره شده است . 
راه در آمد عمده و وارد کردن مایحتاج خانه باغ در وسط کویری بنام خاور وسطا ،  فروش و صادر کردن میوه جات و دارو های گیاهی و فروش آب زلال چشمه ی  شراب می باشد.   به قسمت هایی کوتاه و انتخابی بر حسب راندوم و اتفاقی از متن داستان بلند  خانه باغ میپردازیم   [ضمنن تاکید و تکرار میکنیم که نقل قولی از نویسنده اثر شین براری در مصاحبه اختصاصی با نشریه چوبک  در نیمه ی ماه تیر سال1394  که گفته اند؛  درود احترام،  بنده یک مسلمان زاده ام و در این سرزمین (ایران) زاده، رشد،تحصیل،و زندگی کرده ام تا به بلوغ فکری و مقطع تحصیلات دانشگاهی رسیده و تمام صفر تا صد تجربه ی زیستی ام را در سیستم دین محور و با رعایت قوانین و مقررات شرع اسلام زندگی کرده ام که با مقررات قوه ی مقننه  و قوه قضایی کشورم در هم آمیخته است .  پس بنده محصول سیستم آموزشی  و   نتیجه ی سیاست های حاکم بر احوالات اجتماع هستم،   و  قانونن و عرفن یک مسلمان زاده ی  پایبند به مرام و مسلک و  معتقد به  پندار و کردار و رفتار گفتار  و اعمال پاک هستم زیرا بر وجود و حضور  نیرویی فرای دنیای مادی معتقد و بر قوانین و چرخه ی طبیعت   باور دارم  و میدانم  هر چه  توسط من  کاشته شود ،   در همین فرصت غنیمت زندگانی برداشت خواهد شد   و  تمام  ستون های اعتقادی،و باورهای  شخصی حاکم بر روزگارم از  نجوای خاموش،درون،   و صدای بیصدای  روح درونی ام  سرچشمه میگیرد   و  بر حقانیت و زلالیت جرعه ی نور  اسیر در کالبد زمینی ام  ایمان راسخ داشته  و  از  ابتدای  شناخت  خویشتن خویش در مسیر زندگی کوشیده ام  که  با چشم دل،  ببینم   و  با  گوش  دل، حرف های ناگفته ی پشت هر سکوت را بشنوم.   بنده  بر  گناهان،و خطاهای  بی خردانه ی  این منه جایزالخطا اقرار و اعتراف دارم  و کوشیده ام  در پس هر اشتباه ،  به وجدان  بیدار و  نجوای  درون رجوع  کرذه  و برای  جبران خطا  دست بکار شوم و تجربه گرفته و آن خطا را در زندگی هرگز  تکرار نکنم.  هرگز اعمال خود را توجیه نکرده  و  از بهانه جویی  و دروغ مصلحتی  بیزارم .  طی شبانه روز  چندین نوبت  با  خدای  خویش  راز و نیاز  و  درخواست و سپاس میدارم        در سن پایین  تمام کتاب های اصلی  ادیان  الهی را به ترجمه فارسی، و تفسیر های  برتر  آنان  خوانده ام      و  من  با  مذهب شناسنامه  و هویت  و ملیت ایرانی    شیعه اثنی عشری 12 امامی   شناخته و معرفی میشوم  و  احترام و عرج و حرمت به ایمه اطهار و معصومین و امامان و اهل بیت و  پیام آور ایزد منان ، اللخصوص خاتم پیام آوران حق،  حضرت محمد مصطفی رسول الله،  اشد واجبات و از موارد لازم الاجرا در زیستن و زندگانی ام بوده و است و نمیدانم چرا عده ای از سر قصد و اهداف حسدورزانه و رقابتی چنین دشمنی هایی میکنند و از احساسات و ارادت مخاطبین خاص مدرنیته ی جامعه امروزی سو استفاده و براحتی  با شیوه های کلیشه ای و قدیمی  تهمت و سفسته  و مقلته  آسمان ریسمان میبافند ،  و درخت پلاک هشت را کنایه از موارد مقدس و زیارتی و پاک دانسته و افکار کفرآمیز و خارج از خط مرام مسلک  خود را با بی رحمی به بنده ی حقیر  نصبت میدهند.  بنده تمام خاطرات کودکی ام را در ملک پدری ام جاری بود و پلاک آن ملک   عدد هشت بود  

  و خانه ی ما  تنها  خانه ای در کوچه ی بن بست و بزرگ مان بود  که درونش درخت داشت   و درخت گردویی  بزرگ  و  پر محصول  از فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده  بود  و از طرفی نیز  پلاک خانه مان  هم  هشت  بود    و اسم  کوچه مان هم  کوچه هشتم  بود ،   لذا از همین جهت از این عدد استفاده نمودم و در زاویه دیگر  خدمتتان عارضم که  بر طبق عقل سلیم   به هر  نهالی که از درختی حاصل شود و به صورت مستقل در خاک ریشه گیرد  و قد بکشد  درختچه گویند .  و اما اگر در متن اعتراضی به این اثر  ،  مخالفان و منتقدان   از واژه ی  درختزاده   بعنوان ذکر مثال بهره برده اند خلاف واقع و با نیت سیاه نمایی بوده است.  

و من به هیچ وجه از چنین واژه ای بهره نگرفته ام تا مقدمات بروز سوتفاهم را فراهم کرده باشم.   برای اثری که مجوز چاپ و نشر صادر نمیکنند  چگونه نویسنده را به جرم ناکرده و اثری که چاپ و نشر نشد ه  مجازات میکنند؟

  مجازات پیش از وقوع جرم؟   چگونه  اتهام  نشر اهانت به مقدسات  را عنوان میدارید در حالیکه اثری چاپ و منتشر نگشته. این میان قسمت هایی از ممیزی اثر توسط کارکنان  خود نهاد مربوطه به فضای مجازی  راه یافته  که باید فرد خاطی مجازات گردد نه  بنده که به تشخیص و تصمیم وزارت ارشاد اسلامی احترام گذاشته و قید اصلاحیه و چاپ و نشر اثرم را زدم .   بابت اثری که عرضه نشده  چه جرمی میتواند بوقوع بپیوندد 

صفحه 10 خط سوم 
      بیبی زینب جلوی سایه ی  آقای فاق بلند  ایستاد و دست به کمر شروع به قرقر زدن کرد. 
مهین خانم گفت؛
 یعنی چه؟ آقای سید علی  شما رو ما اهالی این خونه باغ انتخاب کردیم که نماینده ما باشید،   نه اینکه ما چوب خودسری هاتون رو بخوریم،  این چه کار زشتی هست،   شما مگه ناموس سرتون نمیشه؟  از فردا من اگه بخوام از محوطه ی این خونه باغ چند هکتاری خارج بشم  چه خاکی باس توی سرم بکنم؟

    سید لبخندش به لحن تندی تبدیل و با بی اعتنایی گفت؛  خب خارج بشید،  مگه به شما کسی گفت خارج نشو.... ؟

  اینجا اسمش  خونه باغ  طوران هست و  همه چیز طبق اصول پیش میره .  شما بهانه جویی نکنید  که چهار تا همسایه فکر کنن الان اینجا چه خبره.  
خانم  مهین ادامه داد و گفت؛ آقای سید علی،   خروج از این خونه باغ ،  مستلزم عبور از پل چوبی روی برکه ست  و  الان که اونا رو به ادمای صد  پشت غریبه و چشم چرون و  بی دین و ایمون اجاره دادید    

من توی محوطه ی خونه باغ خودمون بایستی  از یه  غریبه کسب تکلیف و اجازه کنم. این رسمشه؟..
آقای سنتی زاده وسط صحبت ها شد و گفت؛  خانم مهین  شما  چرا  با بی توجهی تمام حقایق رو وارونه جلوه میدهید؟   
مهین_ واااا؟  کدوم حقایق؟ 
سنتی زاده _   اینکه در ابتدای عرایظ خودتون فرمودید  که ما به جناب سیدعلی آقا  رای دادیم تا نماینده ی ما هشتاد نفر ساکنین باغ بشوند!   نخیر جانم ،  کدوم رای گیری؟

 مگه شما آن موقع چند ساله بودید که اکنون با حرفهای  خلاف واقع  به مشروعیت این فرد  اعتبار میدهید،    شاید نهایت امر  شما آن موقع  هفت سال داشتید،  غیر از این است مگر؟ 
مهین_  نخیر آقای سنتی زاده  بنده اون موقع سینزده ساله بودم  
خانباجی کتل را راست کرده و دو قدم جلو تر به زمین میگذارد  و بی توجه به اهمیت ماجرا و این حقیقت که آقای سید علی  مباشر  خانه باغ ،  بی خبر و غیر قانونی قسمتی از  حریم مشترک را به غریبگان  غربتی اجاره و رهن کامل داده است   ذوق کرده و میگوید  ؛

      سینزده ساااال؟  واااا اصلا هیچ بهش نمیاد  پنحاه  و سه سال داشته باشی!  
  سمت برکه برم و با توجه به اینکه شما آلاچیق های وسط برکه رو به ادمای هزار پشت غریبه اجاره دادید     من ناچار باید از جلوی چشم چهار تا غربتی و بیگانه رد شم 
 

مشت کریم باغبون یهو از پشت شمشادها بر میخیزد و قیچی اش را زیر چشمی ور انداز میکند  و با اخم بی آنکه نگاهش را از تیزی لبه ی قیچی برداشته باشد میگوید ؛  درست شنفتم؟

 شما سرخود  یه قسمت از این خونه باغ  رو فروختید به  ادمای شرقی؟   این ملک و تکه زمین ،   سرای ابا اجدادی ماست  ،   شما  رگ و غیرت  تعصب منو ندیدید کجا جا گذاشتم؟   آخه از صبح هر چی گشتم  فقط این قیچی  هرس زنی  رو  پشت بوته ها  پیدا کردم   ،  اینم که  بوی  خون میده   .. 
خانباجی گفت؛

           واااا؟   شوما که  هر جمعه  جلسه میزاشتی   و  برای ما از  بد بودن  و   خونه باغ فروش،  بودنه  شخص سرایدار قبلی بلغور میکردی،  پس چی شد آق سید علی؟   

آقای  خاتمیان با شالگردنی  سبز و کلاه کوچک کاموایی بروی سرش پیش اومد و با لهجه ی  مخصوص به ساکنین خونه های سمت  درختای  هلو   گفت ؛   والا عرضم به زورتون
 

   سیدعلی؛  به حضورتون...

خاتمیان؛ خا،  همون که  شوما گوفتی   درسته.   عرضم به طول تون   آلاچیق های وسط  برکه  رو  نفروختیم که....   بلکه  کیرایه دادیم 

خانباجی  ؛

       د وااا؟  چه  بی حیا.    کیر  آیه  دیگه چیه؟ 
مهین خانم؛  ای باباااا   تو هم  منتظر وقتی  یه غلط املایی بگیری . خب منظورش   کرایه  بود  دیگه... 
خانباجی ؛  نه ،   این   کلاه کاموایی  با شال سبزش رو  من  میشناسم   از اوناست....   
میهن؛ از کدوماست؟ 
مشت کریم باغبون ؛  از هر کدوما  که میخواد باشه،  بزار باشه  ،     چرا  اصل ماجرا  یادتون میره؟ 
سیدعلی سریع  به  نوچه اش میگوید ؛  یالا  پذیرایی کن،   زود باش  نفری  یه  کیسه  سکه  بده  بهشون  ،   تا  از سهم این خونه باغ  بهشون  ناحقی و ظلم نشده باشه ،  
خاتمیان میگه ؛   این  سهم  عدالت رو  به نحو احسنت  تقسیم میکنه،  و  همه  یه کیسه سکه ،  از پول رهن و کیرایه  آلاچیق های  وسط  برکه  بهشون  میرسه  ،   
خانباجی پچ پچ کنان به مشت کریم باغبون میگه؛  
هیچ خبر داری  هرکی اومده زیر دست آق سید علی   نوچگی و  کلفتی کرده،  آخرش یه چیز از این خونه باغ دزدیده  و باهاش فرار کرده  به  غربت   سمت  کویر  ماسه ای   یا که سمت  شهر آجری   پناه دادن بهشون 
مشت کریم ؛  اخه مگه این خونه باغ چه چیز باارزشی برای  سرقت داره؟  
مهین ؛  ای بابااااا شما دیگه چرا مشت کریم؟  شما که خودت ماشالله باغبونی.   کافیه کمی اگاهی داشته باشید   تا   بفهمید  که  این خونه باغ  چرا  اینقدر واسه  اهالی شهرهای دیگه  ارزشمنده،   
خانباجی؛  خب چرا؟ 
مهین؛  خب  خونه باغمون   تنها جایی هست که داخلش این همه درخت میوه داره ،    و  خب  خیال میکنید  چجوری  امورات این خانه باغ و  سه وعده غذا هشتاد نفر ساکنین تهیه میشه!؟   خب با فروش و فرستادن میوه جات به  شهرهای کویری  و  بی آب و علف  دیگه.... 
مشت کریم ؛ یعنی میگی این چهار نفری که  دزدی کردن و رفتن یه  مکان  بهتر پناه گرفتن  با خودشون میوه از خانه باغ  دزدیده و همراه برده بودن؟  
مهین؛  نه، چقدر سطحی نگری  مشتی .  حواست کجاست؟   اونا  نهال های درختان  میوه رو  شبانه از ریشه برداشتن و بردند با خودشون. 
مشت کریم؛  خب اخه خاک این خونه باغ  برکت داره و واسه درختا خوبه    اما  شهر های اطراف  همه  شوره زار و لمیزرع هستن   خب نهال که میخشکه  و میپوکه 
خانباجی ؛ 

 هاااا  تازه فهمیدم  واسه همین  گلدان گلدان شبها  خاک خانه باغ رو  از  حصار و  محدوده ی خانه باغ میبردند بیرون  و بجاش پول میگرفتن... ای  تخم سگ های  پتیاره  امشب  به   پدرشون میگم  تا  حسابی  کبودشون کنه  


خانباجی  برخواست و کتل کوچک چوبی اش را زیر بغل زد و لنگ لنگان به سمت پایین خانه باغ و خانه رفت تا فرزندانش را تنبیه کند 
صدای سولفه ای نمایشی و معنادار، توجهات را بسمتی جلب میکند و از پسِ صف برآمد و کسی زیر لب گفت؛   یااا خداااا،   خانم آقااااا
طفل مشت یدالله انگشتش را از گوشش در آورد و با چشمانی منبسط خیره به خانم آقا ،  گوشه ی ابای مشت یدالله کشید و پرسید؛ 
این   که پیرزنه، پس چرا بهش میگن؛ خانم آقا  بابا؟ 
همگی به احترام ورود خانم آقا   ، برخواستند و مسیر راه برای ورودش باز کردند و او عصا به دست آمد،  خانباجی کَتَل خودش را به او داد و او نشست،  دستش را به عصا ستون کرد و گفت؛   
   ما برای پس گرفتن حق مون،  و رگ و ریشه و شاخه ی گردوی یادگار ابا اجدادی مون  باید از خانه باغ به شوره زار بریم و  بهشون  با  جدیت و  محکم  و پابرجا   اعلام کنیم 
  _خانباجی پابرهنه وارد صحبت هاش شد و تکرار کرد؛ 
     ارررره   ما  باید   از 'خانه باغ '  نجوم وار  به شوره زار  اعمال کنیم م م م م 
همگی بی توجه به غلط های عنوان شده در تکرار جمله ی 'خانم آقا'  در تایید خانباجی،  یکصدا گفتند ؛    اعمال کنیم م م م م 
خانم آقا  با عصایش ضربه ای به زمین کوبید.
و گفت؛      ما باید در وهله ی اول  از  اینکه اون درخت قطور در دل شوره زار    همون درخت پلاک هشت این خانه باغ  هست  مطمین بشیم ،   سپس نماینده ی  ما با نماینده ی اونها  مذاکره کنه،   و اگر با  مذاکرات به توافق و  تعامل  و تفاهم  نرسیدیم ،  مجبور به  تهاجم  هستیم.  ما به هر طریقی که شده  باید  درخت گردوی  قطور و  یادگار  ابااجدادی مون  رو  پس بگیریم  و   برگردونیم  سر جاش    تا   توی  خاک  نفرین شده ی  شوره زار  نخشکه. 
مباشر با  لودِگی  گفت؛  فکر نکنم بخشکه،   چون اونا  لابُد هر روز  طبق دستور العمل قید شده درون  کاتالوگ درخت،  سه وعده آب بهش میدن،  تا تشنه لب نمونه 
باغبون با خشم گفت؛ نه قربانت برم من،   اینکار  صحیح نیست.  کی گفته روزی سه وعده آب باید داد؟  خاک شوره زار نمک داره،   چه آبیاری بشه یا نشه  اون  میخشکه 
مباشر در حالی که به جیب ساعتی جلقه اش  انگشت کرده بود و عینک تک شیشه ای و بی قابش را بروی چشم چپش گذارده بود با ساده لوحی و بی تدبیر گفت؛  نگران نگران نباش جااانم. اونم راه حلی داره،  و درون  گودالی که توی شوره زار حفر کردند  ابتدا  کلی  شِکَر و آب نبات ریختند  تا  مزه ی  شور  زمین رو  از میان ببرند.    اینطوریاس جااانم.... هر مشکلی  راه حلی داره ...  فکر کردی  کسی با علم بر اینکه قراره  درخت در  سرزمینش  خشکیده  بشه،  میادش و شش کیسه زَر و  سنگ  الماس  پرداخت میکنه؟  نه جااانم،    اونها  درخت رو  همراه  کتابچه ی راهنمای درختداری در شوره زار  خریدند ،  پس چه خیال کردی  جااانم...؟  

تازه  بابت  کاتالوگ و  کتابچه ی راهنمای  طریقه ی مصرف میوه های درختان   هزینه های جداگانه  پرداخت ت ت ت   (سکوت سنگینی بر فضا حکمفرما شد و  نگاههای  افراد  بطرز  مبهمی  به یکدیگر دوخته شد و عاقبت تمامی نگاههای افراد  به  مباشر ختم شد،  بطوری که  مباشر  ناگهان انتهای جمله اش را جویده جویده و  با تردید زیر لب زمزمه کرد) و گفت؛ پرداخت ت ت ت کردند د د د د....... بهتر تره که من ن ن ن  بروم تا جایی،  باید به امور حساب کتاب  و مالیات های عقب افتاده ی ساکنین سمت نخلستان رسیدگی کنم...
مهین خانم از کوره در رفت و با عصبانیت پرسید؛ 
کاتالوگ؟   کدوم  کاتالوگ؟  

    این چی میگه؟ از کجا خبر داره که  همراه درخت پلاک هشت یه کاتالوگ و چند دفترچه ی راهنما  هم فروخته شده؟  
خانباجی با صدای بلند گفت؛  چی؟؟؟؟  مگه درخت پلاک هشت فروخته شده؟  من فکر میکردم  دزدیده شده!   
مشت کریم  باغبون،  مشت یدالله،   آقای خاتمیان،  آقای لَچِمَنِه و همچنین  خانم سوسن مَچه همزمان شروع به حرف زدن و  گفتگو و هیاهو کردن  که  آشوبی براه افتاد  و    علی کلاهدار  تازه از راه رسید  و  وسط مهلکه  ی پُر آشوب  شروع به  عَربده کشی کرد و  بی آنکه بداند چه خبر است و اصلا ماجرا چیست   شروع به داد و هَوار و عربده و خودزنی کرد ،  بر روی زمین نشست  و خاک را برداشته و مُشت مُشت بر سرش میریخت  و  دو دستی بر صورتش چنگ میکشید،   دیگران از مشاهده ی او  دست از دعوا مرافه کشیدند و  جو آرام شد،   جزء علی کلاهدار  که  عربده هایش تبدیل به ناله و زجه شده بود  و  بیشتر شبیه ان بود که بر سر مزار کسی نشسته باشد  و مشغول  گریه کردن و  ناراحتی باشد،      خانباجی سکوت را شکست و گفت؛   
زِررررررت
مهین خانم و پری قرتی همزمان گفتند؛ وا؟ ایششششش   چه بی کلاس 
بچه ی مشت یدااله در آغوش پدرش خیره به  حرکات علی کلاهدار بود ،  و علی کلاهدار نیز  بی آنکه صدایی از او بر آید  فقط بی صدا و خاموش  دو دستی بر  سر و صورت خود میزد و مثل آسیاب به دور محوری میچرخاند بالا تنه اش را و پشتش به جمعیت بود،   
دختر بچه ی مشت کریم  که پای چپ عروسکش را در دست داشت و عروسکش وارونه در هوا تاب میخورد   پرسید؛ 
پس  صداش  کو؟   چرا فقط  تصویر  داره.
پری قرتی  با عشوه خطاب به اقدس آدامسی گفت؛   وااا  الهی ی ی ی ،   نگاهش کن،  دل آدم کباب میشه ،    داره  پر  پر   میشه  علی کلاهدار.   ینی  تا این حد  عاشق  درخت  گردو  بودش؟  داره دق مرگ میشه  اصلا نمیتونه خودش رو  کنترل کنه.
اقدسی پرسید؛   وا؟؟؟  این چی میگه؟  چرا  داره  خاک بر سرش میریزه،   چرا قامپِت بازی در میاره؟ 
شهلا بلنده چادرش را به دور کمرش میپیچد و میگوید؛   میبینی که  کنترلش دست خودش نیست. 
باغبون با صدای خراشیده گفت؛  اگه کنترلش دست خودش نیست،  پس دست کیه؟   
دختربچه ی مشت یدالله ؛  بابایی مگه  علی کلاهدار  مثل  تلویزیون ماست  که  کنترل داشته باشه؟   
خانم آقا بر میخیزد و لنگان لنگان پیش میرود و میرود تا چند قدمی علی می ایستد،   علی از حرکت باز ایستاده و دستانش بی حرکت ،  نشسته بر زمین،  پشت به جمعیت و اهالی خانه باغ ،  با شانه هایی افتاده  خیره به نقطه ای نامعلوم  مانده  که  خانم آقا  چند بار صدایش میکند ؛ 
علی کلاهدار  باز  چی شده؟  
علی کلاهدار  با تو هستما   
علی کلاهدار   باز  چه بلایی سرت اومده؟ 
علی مگه با تو نیستم؟! 
علی بی حرکت  و بی واکنش،  ماند  و  کسی از میان جمعیت گفت ؛  به گمونم  مُرده. 
دختربچه ی مشت یدالله  گفت؛  نه،  لابُد  دست کسی خورده به دگمه ی استوپ   که اون  مجسمه  شده ،   شایدم  باطریش تموم شده باشه.... مگه نه بابایی؟!  
خانم آقا  با  عصایش یک ضربه ی آرام بر سر علی میزند و علی که گویی خوابش برده بود  بر میخیزد و رو به جمعیت با لبخندی ابلهانه و شوق و شعفی  بی سابقه  تعظیم و ادای احترام میکند و میپرسد؛  خوب بودش؟  حالا شبکه ی چند  قراره  نشان بده؟  
خانم آقا؛  چی میگی دیوانه؟ باز کی  تو رو فریبت داده  هالوووووو!؟    
علی کلاهدار؛ مگه سکانس فیلمبرداری  نبود؟  بخدا  خوده مباشر  بهم گفت  که  فیلم سینمایی هست و منم باید  هوشو حواستون رو پرتاب کنم  سی،  سویِ، خومون . (پرت کنم سمت خودم)   تا  قوبیل بشم توی تست بازیگری  ،   حالا چی شد؟  من  قوبیل شدم!؟ (قبول شدم)   
همگی یکصداااا؛   مُباشرررررر!؟    
مباشر در این میان از صحنه گریخته بود 
صفحه 147    
خانباجی  کنار  "خانم آقا '  از جایش برخواست و با تمام قدرت فریاد  زد ؛  
سااااکت....  جلسه  علنی و  رمزی  است. 
مهین گفت؛  ایششش خاک توی سره بی سواتت (سوادت) کنن، منظورش این بودش که ؛   جلسه علنی و  رسمی است.
با توجه به  شواهد و  مدارک  مهین  بروی کاغذ اینگونه نوشته بود که؛ 
متهم به اخلال و بروز مشکلات در حفظ و نگهداری و انسجام در برقراری رعایت صف درختان درون  خانه باغ  هستی  آیا  دفاعیه ای داری...... و..... 
مهین  نگاهی به جمله ی بی سر و ته  خود بروی کاغذ کرد و گفت ؛   راستش هیچ نمیفهمم  چرا  کلمه ی انسجام  رو  نوشتم  اما  مطمینم  هیچکی  توی خانه باغ  معناش رو نمیفهمه  پس  لابد  خفن  بنظر میرسه  ..  ایولله
-خانم آقا " عصایش را بر زمین کوفت و گفت؛ 
متهم    محمد باقر حصیربافت،  ملقب به  مُباشر  ،   قیام کن.  
 خانباجی  بالای   کتل  کوچکش  رفت سپس با  دو کلاس سواد  نم کشیده اش  تمام جملات و کلمات را اشتباه  و  بی ربط  خواند  و  اینگونه گفت ؛   
  منهم   تو همت  ته من،  به ۱ _  خلال   موی شکلاته، . ها؟ اینا چیه که   نوشتی؟  این چرت پرتا چیه؟
مهین کاغذ را گرفت و صدایش را با سولفه ای نمایشی صاف کرد و از روی کاغذ مجدد و صحیح قرایت کرد؛  
مُباشر قیام کن،  تو متهم به اخلال  حفظ و نگهداری و    انسجام  در برقراری ترتیب صف درختان درون باغ هستی و درخت پلاک هشت را  با دسیسه و نیرنگ  ربوده  و  از  محیط  و حریم سرزمین مادری  و خانه باغ"  مشترکمان  به بیرون  برده  و  با جعل اسناد ساختگی از جمله  کاتالوگ و دفترچه ی راهنما ی درختداری  و غیره...  و ابداع راه حل های دروغین و ساختگی برای رفع مشکل حفظ درخت در زمین و خاک شوره زار   اقدام به فریب  ساکنین  شوره زار  کرده  و  مال غیر و  مسروقه  را  به  یک غریبه و غربتی  فروخته ای ،    تو  محکوم  به  مرگ هستی،   بدلایل  جرم هایی  امثال ؛    گردوفروشی با ریشه،   گردو فروشی به سرزمین های دشمن،   گردو فروشی با  درخت و رگ و ریشه، حمله و تهاجم فرنگی با  کوبیدن تیشه به ریشه، درخت رُبایی، سرقت  موجودی که  نفس میکشد،   سرقت و تبعید کردن موجودی که  جان  دارد،   فروش  مال مسروقه، فروش مالی که زنده است و محصول میدهد،  به خطر انداختن ادامه ی حیات آن درخت با  کاشته شدن در شوره زار،   و فروش یک فروند  درخت  بالغ   ،  فروش  یک  فقره  پلاک ثبتی محیط زیست،    کاهش میزان اکسیژن در هوای خانه باغ"  با  کاستن یه نفر درخت زنده  که  از خود اکسیژن  به  ما  میبخشید،   و همچنین  365 فقره  جُرم و جنایتی نهان و عیان و پنهان و اشکاری که همگی با  ربودن یک درخت با پلاک  فلزی شماره هشت  از  محوطه ی  عمومی  سرزمین  "خانه باغ"  بوقوع پیوسته   ،  بطور مثال  جرمی در  کاهش میزان مصرف گردو  در سرانه ی مصرفی گردو  در سفره های  خانوار های  خانه باغ   از  نمونه  عناوینی است  که  ما  در انبوه  تهمت ها.... نه!  ببخشید  منظورم از توهمت   ،  اتهام  بودش ،   چی داشتم میگفتم!؟   و الا غیر ... و.....   و  آخرین جرم هم که به شما  نصبت داده ایم    بخاطر  دروغی که علی کلاهدار  گفته بودید  و  او را  وادار  به  انجام   نقشی  دروغین  و بیصدا نموده بودید   تا  بتوانید  فرار کنید   است.  در نهایت  فرار از جلسه ی  دیروز  در پای درخت  چنار   نیز  اختتامیه  لیست  طولانی  جرایم  شماست  اما  با توجه به مواردی رخ داده  پس از  فرار    ،   و  دستگیری شما  در لبه ی  حصار  و حریم  مرزی  این  خانه  باغ،   که قصد  خروج  بی  مجوز  و  شبانه  را  داشتید ،   ما  از خودمان  خلاقیت  و نبوغ  بروز داده  و چند  جرم جدید نیز  بر  علیه  شما  خلق  نمودیم.  .    متواری شدن  و  تصمیم به  خروج غیر قانونی از  حریم حصار های خانه باغ،   و  اقدام به خطر انداختن  امنیت، خانه باغ.  و.... احتمال  فروش  اطلاعات  طبقه بندی شده  و  محرمانه ی  محیط  زیست  سرزمین خانه باغ به  سرزمین های  بیگانه  و دشمن  و  متخاصن   از  جرایم  نو آوری شده ای است  که  توسط  خودم و تیم  تخصصی  شهلا بلنده،  و اقدس آدامسی و پری قرتی  بر  علیه شما  اعلام  میگردد
آیا دفاعیه ای داری؟ 
صدای  خور و پوف    "خانم آقا"  سکوت  را  جر  میدهد   
مباشر  ساکت و بی حرکت،  از گوشه ی لبش قطره خونی چکید  و  با صورت به زمین افتاد،   و خانباجی گفت؛  متهم قش رفت؟ یا فشار خونش افتاده  سرش گیج رفت افتاد؟  
نگاه جمعیت به  چاقویی فرو رفته در پشت مباشر  و  دایره ی سرخی از خون  بروی  پیراهنش  جلب شد و  اولین قتل  در این سرزمین  رخ داد...
صفحه 198    پاراگراف دوم 
مهین خطاب به  پری قرتی و  اقدس آدامسی میگوید ؛   بیاید کمی بخندیم ،    این جمله ی روی کاغذ رو  شما  چی میخونید ؛  
پری کمی  منعو منعو  کرد  و خواند _   (کَلَمِ بروکلی  خاصیت دارد)  
اقدسی که  بلد نبود  بخواند   ابروداری کرد  و حتی نگاهی هم به کاغذ نکرد و گفت؛  منم مث همونی که پری قرتی خوند  میخونمش. 
مهین گفت؛  حالا بیاید بریم ببینیم   خانباجی  چی میخونه اینو....
خان باجی  نشسته بر کتل ،  کمی کاغذ را  عقب و جلو  رو به تابش نور آفتاب گرفت و گفت؛  
اینجا نوشته که ؛  (  کلمه ی،  برو ،  کُلی خاصیت دارد)
خنده های موزیانه ای که خانباجی را به شک واداشت  و  با  ورود شهلا بلنده  به  این جمع زنانه،   غیبت ها  آغاز شد و  ابتدا خودش گفت ؛ 
شنوفتید  چی شده؟   انگار   خانم آقا  رفته  و  به  نماینده  اهالی  سرزمین  غربتی ها   توی  شوره زار   گفته ؛  
باید  درختمون رو پس بدید،  تا ما  از اینجا بریم،    با  زبان  خوش  اگر  دادید  که  دادید،   اگر  ندادید     که   ......... 
اقدسی  با نگرانی گفت؛  واااای  قراره جنگ بشه  باز؟    آخه شنیدم با چاقوی ضامن دار رفتند  سر وقت  غربتی ها...
شهلا ادامه داد  ؛    خلاصه لپ کلام   بهشون  گفتش "خانم آقا' که ؛   یا درخت هشتم؟ یا ضامن چاقو!؟      
مهین؛  خب؟ چی شد؟  درخت پلاک هشتم  رو  پیدا کردند یا  نه ؟   
شهلا؛  انگاری   اونا  دیدند  درخت پلاک هشت داره  پژمرده میشه   رفتند با  توجه به چرت پرتایی که اون مباشر  خدانیامرز   توی  کاتالوگ و  دفترچه ی راهنمای  درختداری  از خودش  نوشته  بود   اقدام کردن  و  طبق  دفترچه ی راهنما  پیروی  کردن  و  برای جلوگیری از پژمردگی  بیشتر درخت ،   براش  یه  سایه بون  و   گنبد  بزرگ   از جنس طلا  ساختن ،    اما  مشت کریم باغبون  میگفتش که  اینکار  بیشتر باعث میشه  درخت بخشکه .   اما  الان  دیگه  اون  درخت  بی برگ و بی گردو  ،   کلی  ثروتمند  شده ،  واسه خواص  شفاه بخشی ای که داره  کلی  آدم از اینور و اونور  شوره زار   به دیدنش   می آیند  و براش  پیشکش  میارن  ،    خیلی  دوستش  دارند  ،   اما چه فایده؟  جونش رو  گرفتن  و الان که  تبدیل شده  به  یک  چوب خشک  ،    دارند  مث  یک  بوت   پرستشش میکنند.... 
پری گفت؛  والا  چی  بگم،؟  ما که شنوفتیم ،  هیچ کدوم از  حرفای  نقل شده  توسط   سرایدار  واقعیت نداره ،  و بابت خرید درخت  هیچ  فردی از شوره زار  داوطلب  نبوده و  متقاضی  خرید  نداشته ،   بلکه  این  تصمیم  رو  توی یه جلسه ی محرمانه  توی  زیرزمین  خونه ی   حکیمباشی  گرفتند  که با  صحنه سازی  و  فریب اهالی  خانه باغ،   تظاهر کنند  که  درخت  به سرقت رفته  ،   در حقیقت  صاحب درخت  و  دریافت کننده ی اصلی  اون همه  پیشکش  و  نذر و نذورات  توی  حریم سایه ی  درخت ،    یکی از اهالی همین خانه باغه.   اینکار رو کردند  تا  بتونند  ثروت  شوره زار  رو   به  داخل  خانه باغ  بیارند.  در ضمن  هنوز  قاتل مباشر  پیدا  نشدش. واسه این  قتل دلیل  خوبی هست،   اونا  یعنی قاتلین  نمیخواستن  که  مباشر  لب به سخن  باز کنه ،  چون  ممکن  بود  لو   بره  اسامی شون 
شهلا با  شک و  نگاهی معنادار پرسید؛   حالا تو از کجا  میدونی  که  مباشر  رو  یک  قاتل  به قتل نرسونده،   و  بجاش میگی  که  قاتلین  مباشر؟  از کجا فهمیدی که  قاتلش  چند نفر  بوده  باشند؟  
پری  آینه ی کوچکش را کنار گذاشت و گفت؛ 
چاقوی آلت قتل  با دسته چوبی جنس چوب درخت سرخ بوده و عدد 98 روی دسته   اش بوده. 
خانباجی  گوشش تکان خورد  و رنگ رخصارش پرید. او  پا شد و کتل خودش را برداشت  و گشاد گشاد  جمع را ترک کرده و  سمت  خانه رفت،    و لحظاتی بعد  صدای  شلیک سه گلوله شنیده شد،  اما از آنجایی که  هیچ کس تا آن زمان  در خانه باغ   تفنگی  ندیده بود  ،  صدای شلیک گلوله را  نمیشناخت  و فقط سبب  تعجب در آنان  شد ،    زیرا  هیچ ذهنیتی از  تفنگ و شلیک گلوله  در آنان وجود نداشت.   در این میان  تنها  یک  نفر  مضطرب  و  دستپاچه  واکنش نشان داد،   آن هم   علی کلاهدار  بود  که  شروع به  دویدن سوی منشا  صدای  شلیک ها  کرد  و  با  نگرانی  با خودش  تکرار کرد ؛   گفته بودم  آخرش مامانتون  بو میبره  ،  گفته بودم  آخرش اگه بفهمه  شما رو  میکشه ،   گفته  بودم  به   حرفای  خانم آقا   گوش نکنید      گفته بودم  خاک خونه باغ  رو  سطل  _ سطل  ندزدید ،   حالا چه خاکی بر سرم بکنم،   حالا  کجا  برم؟ 
خانباجی  از کلبه ی ساده و چوبی اش خارج شد  و  رو در روی علی ایستاد  ،   کتل کوچکش در دستش بود  که  گلوله ای سمت علی کلاهدار  شلیک کرد  سپس  نیز یک گلوله  در  سر  خودش ،  آنها  نقش بر زمین  شدند   و   روز  بعد   پنج  جنازه  در میان  بوهت و  تعجب  اهالی  به  خاک  سپرده  شد    و  راز سر به موهری  آغاز گشت....... 
پایان اپیزود   اول 
___________________

            2                
اپیزود  دوم     و خلاصه ماجرا  در یک پاراگراف بهتون میگم  ؛ 
         افشای یک  راز و  حل  یک  معمای ساده 

  • ((((((خود بی بی زینب و خاتون که  گیس،سفید ها  و رهبر معنوی خانه بلغ بودند  و  از همه بیشتر سر  حفظ    دیانت و  حفاظت  خاک و درختان تعصب داشتند ،   اما بی آنکه مخاطب کتاب بتواند گمانه زنی صحیح کند   و بشکل غافلگیر کننده ای   در اپیزود دوم آشکار میشود که  تمام ماجرا  زیر سر  رهبر  معنوی  و  گیس،سفیده   خانه باغ  بوده ،   و .....))))) 

    حتما   کتابش رو  به  شما  پیشنهاد  میکنم  

  • چون  شین  براری  خیلی  پر محتوا  و  منظور دار  مینوویسه ،  عالیه ه      مژده احمدی موقر_ایلام

         جستار های وابسته ؛ 

جستار های وابسته 

_________________

    2020-10-19 [];Name; Goli [] نغمه گلی   نظر داد ؛   e:  Floaghe

   NANAGHME_GOLI****@GMAIL.COM

  ساعت ۰۸:۱۵_صبح     _مورخ۱۳۹۹/۰۲/۰۶    نغمه گلی 

پرسش_آقای شین براری،   اکنون به  اجرای قسمتی از متن اثر خانه باغ گوش دادیم که بلطف صداپیشگان  استودیو  رادیوقرمز   اجرا شده است ،

yes

 خب  شما  چه توضیحی در پیرامون  استعاره و کنایه و تشابهات متن داستان با  وقایع اخیر و شایعات  مربوط به  عهدنامه و  تفاهم نامه 25 ساله ایران و چین و  شبُهِع و شایعات در خصوص واگذاری کیش به چین دارید؟

Your Text ; 

پاسخ 
_نکته اول  اینکه اثر خانه باغ  در سال 1394 به وزارت ارشاد اسلامی و ممیزی کتاب تحویل داده شد و  در حقیقت  این اثر   دو سال قبل نوشته شده بود و  بی ویرایش و بی پیرنگ در گوشه ی کارگاه داستان نویسی ام  خاک میخورد   پس  در واقع  این داستان بلند در سال 1392  نوشته شده است ،  و  شما  از شباهت جریانات درون محتوای اثر با وقایع و تصمیمات سیاسی روز کشور  صحبت به میان میاورید  و  لابد    فروش  آلاچیق های  وسط  برکه ی  بزرگ  رو  استعاره و کنایه از  جزیره کیش  فرض میکنید  ،   و این  یک  سیاه نمایی  و  وارونه نشان دادن حقایقه.  که  عواقبش  به  ممنوع قلم شدن  امثال من   می انجامد . 
نکته دوم _  شما  برای  جذب مخاطب برای پادکست رادیویی خودتون  از   مرام و مسلک  سرپیچی کرده  و حتی اخلاق حرفه ای  را  زیر پا میگذارید  و  برای  اثری که  ممنوع و  توقیف است   فایل صوتی  با  صداپیشگان  استودیو رادیوقرمز   تهیه  میکنید   و  این  مصداق  بازنشر قسمتی از یک داستان بلند  ممنوعه است   که  سبب  ایجاد مشکل  و بروز حساسیت بر علیه  نویسنده اش ودامن زدن به حواشی  و   پررنگ جلوه دادنش میشو د

no

►