گیله زن و وفای به میرزاکوچک خان جنگلی 

 

پیرزن پرسید؛   رقیه  چی میبینی؟ 

دخترک که روی انگشتان پایش ایستاده و قدش را کش اورده گفت؛   یه جنگل درخت 

پیرزن با حرص گفت    ؛  ذلیل مرده ی چشم سفید منظورم این بود که  صدای تاخت اسب از کجاست؟ 

کودک ارام گفت؛  صدای پای اسبه

پیرزن؛  خدا لعنتت کنه که پا شدی رفتی شهر و منو با این بچه ی  زبان نفهم تنها گذااشتی 

سپس به زحمت از سرجایش برخواست و دستش را بر عصای چوبی ستون کرد و پرسید؛  چند تان؟ 

کودک گفت؛   دو تا دونه ،  یکی خودشه  یکی  اسبش.  تفنگ هم داره.  

پیرزن پرسید؛  روسا هستن یا سربازای میرزا؟

دخترک ,با بی خیالی گفت؛  فرقشون چیه؟  

پیرزن که شنید صدای پای تاخت اسب نزدیک میشود  لنگ لنگان  سمت ایوان رفت و دخترک را از نردبان پایین اورد و چیزهایی   دم گوشش زمزمه کرد و دخترک بی اعتنا به حرفهایش گفت   ؛  اخه داره میریزه

مادربزرگ؛  چی؟

دخترک؛ جیش دارم

پیرزن او را داخل کمد کردو گفت؛   مبادا بگی دخترم.  اصلا حرف نزن اگه پیدات کردن،  بزار فکر کنن یه پسر بچه ی لالی

لحظاتی بعد ....

     پیرزن با دلهره خیره به او مانده بود و پر واضح بود که ترسیده است ، کمی این  دست و ان دست کرد گفت ؛  چی میخوای؟ ما هیچی نداریم بخدا. همین‌ دو تا مرغ و خروس مونده ، باقی‌ رو  سربازای روس بردن با خودشون ، تویله رو هم اتیش زدن و رفتن ..... 

پیرزن چشمش که به اواار سوخته ی تویله افتا‌د بغضش شکست و ابر بهاری شد و بارید 

مرد تفنگ بدست تکیه زد به ستون چوبی خانه و گفت:  تو که گفته بودی تنهایی ،‌   

پیرزن میان‌ هق هق‌ گریه‌.هایش‌ گفت‌    ؛  اره بخدا ، ما تنهاییم‌ اینجا  

مرد نگاهی به پستوی تاریک اتاق انداخت و گفت؛  پس چرا میگی  ؛ ما؟  مگه تو  چند تایی؟ 

صدایی خفیف از داخل کمد امد و مرد ارام و پابرچین با سر نیزه اش رفت داخل  و ارام  پرده را زد کنار، به یکباره چند مرغ و خروس از روی رخت خواب ها به پایین پریدند و مرد  لبخندی زد ، و نیزه اش را غلاف کرد تا خواست لب به سخن بگشاید  از پشت سرش درب کمد دیواری باز شد و دختربچه با بیل بزرگی در دست  افتاد زمین ،   

گیله مرد که شوکه شده بو د  از دیدن دخترک نفسی عمیق کشید و عرق  پیشانیش را با پشت دست پاک نمود و نفسی از سر اسودگی خیال کشید . 

  دخترک که تک تک حرفهای مادربزرگش را به خاطر سپرده بود  گفت؛   من لالم .  من پسرم .  بابامم توی تویله زیر علوفه ها قایم نشده ،  سربازای  میرزا رو هم ندیدیم،  ما هیچی ندااریم ،  کشاورزیم ،  

سپس با نگرانی به تفنگ گیله مرد خیره شد و اطرافش را نگاهی سر سری دوخت ،  تکه چوبی کوچک و شکسته که زمانی  دوک نخ ریسی مادربزرگش بود را بر  داشت و پرت کرد سمتش و بعد ز د  زیر گریه و دوید سمت ایوان  بغل مادربزرگش . 

گیله مرد ارام به سمت درب رفت و ناامیدانه تکیه به چارچوب درب زد و نگاهش به نقطه ای نامعلوم از منظره ی اوار های سوخته ی تویله  خیره ماند ،  گویی به فکری عمیق فرو رفته و به دره ی ناباوری ها سقوط کرده باشد ،  اه پر حسرتی   کشید و سرش را با افسوس تکان داد ،   بازگشت سمت اتاق و بیل را برداشت ، نگاهی از سر همدردی به ما ربزرگ روستایی انداخت و پرسید؛   مطمینی قبل اتیش گرفتن تویله  پدر این بچه فرار نکرده ؟ شاید خودشو نجات داده  باشه 

پیرزن سرش را به معنای افسوس تکان داد ، یعنی نه

گیله مرد پرسید؛ کجا خاکش کنم ؟ 

پیرزن به سرش اشاره کرد و سمت پشت درخت بید کهن را نشان داد. 

گیله مرد استینش را بالا زد و .....

دو ساعت گذشت ، قبر کنده شد ، گیله مرد از داخلش بیرون امد نگاهی به غروب خورشید انداخت ,  دستش را میشست  که  دخترک با کاسه ی سوپ و رد اشکهایی ماسیده بر چهره  مقابلش ظاهر شد

گیله مرد کاسه سوپ را داغ داغ سر کشید ، به ستون چوبی و زهوار در رفته ی ایوان تکیه زد  و در اوج خستگی و خواب الودگی خمیازه ای کشید و بی‌ انکه مخاطبی  داشته باشد گفت؛  یه سرباز همیشه  خسته و گرسنه ست . 

 

این اخرین حرفی بود که او  هجی کرد و خوابش برد ،   و اسلحه از  دستش افتاد ، 

دخترک ارام پرسید؛   خوابیده؟  

پیرزن قوطی خالی از سم را بروی تاخچه گذاشت و گفت؛   نه ،  مرده.

 


   شین براری