بازم زنگ آخر رسید و وقته نشون دادن مشق شب به خانم معلم ، منم که طی پنج دقیقه ی زنگ تفریح با سرعت نور مشق هام رو نوشتم ، و چون خیلی طولانی بود کلی از خطهای داخل کتاب رو دیگه ننوشتم و جا انداختم ، استرس تمام وجودم رو گرفته حتما باز مث همیشه صورتم از اضطراب سرخ شده و نگاهم مث بچه های گیج و منگ شده . خانم معلم اومد توی کلاس ، برپا ، برجا. بازم مث همیشه زنگهای آخر که میشه خانم معلم با خنده و سرخوش وارد کلاس میشه ، حتما یکی از همکاراش جوکی تعریف کرده ، از پنجره به بیرون نگاه میکنم هوا بدجوری غمگینه و ابری ، کمی گردنم رو کش میارم تا از پنجره به رودخانه ی زر نگاه کنم ، باز مث همیشه پر از آشغاله . به دور دست نگاه میکنم هنوزم اون دکل عجیب اون آخرای شهر از همه بلندتره کلی ساختمون قد و نیمقد معلومه شهر چقدر خونه داره ها. مشقی که باید ده ببار از روش مینوشتم شعر بود ، خوشابحالت ای روستایی چه شادوخرم چه باصفایی ،درشهر ما نیست جز دود ماشین.. یعنی چرا یهو حالم بد شده الان ددلم میخواد گریه کنم ، الان یعنی مامانم کجاست؟ چرا یهو غیب شد؟ اقای مدیر ممیگفت تا فردا میاد ، بعدش بعد یکماه گفت تا شب چله میاد ، بعد هم که اصلا هیچی نگفت ، ددرعوض منو مث توپ پاس داد خانم بهداشت ، اونم که میگفت تا عید میاد ، اما نیومد...

یهویی...

صدای ضربه ی خط کش به تخته تابلو تمام افکارم رو جر میده ، خانم معلم با خشم و غضب اسمم رو صدا میکنه:: براری... مگه باتو نیستم؟ حواست کجاست؟ داری از پنجره چی رو نگاه میکنی؟ ها...

هیچی خانم بخدا...

بازم که نشستی سرجات و بر و بر داری منو نیگاه میکنی...

چی شده خانم؟ 

معطلش نکن دیگه ، زود بیا

خب چیکار کنیم خانوم؟

پاشو بیا دیگه

چشم.     

آها تازه فهمیدم ک چی میگه . الهی خانم معلم خیلی منو دوست داره ، خودشم میگفت که عادتشه ک فقط اونا ک دوستشون داره رو با خط کس میزنه ، اما خداییش پس با این حساب عاشق ماشق من شده که هرزنگ هر روز هر هفته هر ماه هر ثلت در حال زدن منه . 

منم پا میشم و بی مقدمه از ته کلاس و نگاههای تیز هم کلاسی ها میرم پای تخت تابلو و مثل یه دلقک روبروی نیم کتهای بچه ها و پشت به تخته تابلو وا میستم ، خب من که اصلا نمیدونم خانم معلم چرا گفته بیام تخت تابلو . کمی وا میایستم و به نگاههای متعجب بچه ها خیره میشم ، نیم نگاهی به خانم معلم میکنم ، چرا مثل مجسمه خشکش زده ؟

. نگاهش خیلی غریبه برام . چنین نگاهی رو که همراه با دهانی نیمه باز و فکی افتاده باشه رو فقط مواقعی میبینم که خودم درحال سوتی دادنم . لابد. باز مث دیروز که آخر زنگ آخر خانم درب کلاس رو بست تا صدا بیرون نره و بعد ازم خواست تا بیام تخت تابلو و یه دهن اواز بخونم. امروزم همون رواله. خب آخه پس چرا درب رو نبسته ، بچه ها همگی طوری بهم خیره هستن که کاملا واضحه انتظار دارن من باز یه هنرنمایی ای بکنم ، اول چند قدم میرم سمت خانم و ازش رد میشم ، 

کجا؟؟

میخام درب رو ببندم

دوباره سر همون کاشی شکسته ی کف کلاس که دقیقا وسط تخته تابلويه میرم و وامیستم ، صدامو با چندتا سلفه صاف میکنم 

با اشاره عین همون کاری که خانم دیروز کرده بود به بچه ها میگم که آروم با دوتا انگشت دست بزنن تا صدا بیرون نره ، بعد روی تخته تابلو با دست ضرب میگیرم و صدای ریتم دستها با من هماهنگ میشن ، شروع میکنم

شب که شمه بخانه زنای گیره بهانه ، زنه می امرا چانه ، اون دوشمن می جانه اعیتا هینم ، اویتا خوایه ، ننم ک من کویتا خوایع؟ 

(ترانه محلی) 

که صدای فریاد خانم صداها رو درون خودش ذوب میکنه 

براری مگه خول شدی؟ این کارا چیه؟ بهت میگم مشقت رو بیار بعد اومدی داری واسم مطربی میکنی؟ . این همه قِر و قامیش فراوون رو کجا نگه میداشتی تا حالا؟...  

منم که طبق معمول همین که کسی منو سرزنش میکنه حسابی هول میشم و بدترین واکنش های ممکن رو از سر دستپاچگی بروز میدم... 

و در جواب سوال خشمگین خانم معلم نمیدونم و واقعا نمیفهمم که چه تجزیه تحلیلی در مغزم رویداد که بی مقدمه گفتم؛ 

اجازه خانوووم ، ، توی کمرمون.....

صدای خنده ی بچه ها ، شرایط رو بدتر کرد ، خون جلوی چشم خانم معلم رو گرفته بود و غضب آلود بهم نگاه میکرد و دستش سمت خط کش چوبیش رفته بود ، که پرسید؛

چی؟ چی غلطی کردی؟ چی گفتی؟

گفتیم که توی کمرمون

چی توی کمرتون؟

قر دیگه....

باز صدای خنده های بچه ها که با کلمه ی کووووفت زهرمار. از جانب خانم معلم قطع شد، و رو به پرسید چی میگی تو؟ حالت خوبه؟ خول شدی؟ 

من از ترس داشتم میلرزیدم ، و لرزش دستو پاهام رو نمیتونستم کنترل کنم ، و با صدای لرزان گفتم 

اخه خانوووم اجاااازه!... خیال کردیییییم از م م م م من سوال پرسیدید که این قر قامیش ها در کجای بدن پنهان میگردد ، و با اینحال که علوم زنگ پیش بود ولی خیال کردیم این سوال درس جدیده و از خودمون یه جوابی دَر کردیم گفتیم در ناحیه ی کمر ، و این طرفا ، و ستون فرقات یا شایدم فقران یا که فقرات ....

بسه .... بسه... توجیح بدتر از گناه هم میکنه واسه من.......

 

نمیدونم چی شد و چرا اونطوری شد 

اما شاید بهتر باشه نگم ، ولی خب میگم 

الان من 32 سالمه و از اون روزها خیلی گذشته ، هنوز هم مشتاق دیدار مادرم هستم. اون روز زنگ اخر من ، تشنج کردم و حتی صبح فرداش که چشم باز کردم توی خانه ی خانم معلم بودم ، برام عجیب بود چون خانم معلم تلویزیون نداشت ، و رادیوی گنده ی چوبی داشت ، یه سفره ی غذاخوری داشت و روی زمین صبحانه خوردیم ، از ترس نگاهش نمیکردم و اعتماد به نفس خوردن یه قورت چایی ازم گرفته شده بود ، یه مربای هویج هم سر سفره بود ، همرنگ لباس دختر خانم معلم بود ، حتی جرات نداشتم سرم رو بالا بیارم و یه نگاه به شوهرش. کنم ......

 

خانم مهرانه یوسفیان 

با این حال که این تنها یک داستان ساختگی بود ، اما بنده شهروز براری صیقلانی دانش آموز نمونه ی شما بودم ، همسر شما راننده ی کامیون بود فکر کنم ، من خاک پای شماهستم ، و همیشه در قلب من جاودانه هستید..... 

 

ارادتمند رقاص کلاستان