کلبه رمان
عنوان رمان ها را در اینجا دنبال کنید
صفحه اصلی
عناوین مطالب
تماس با من
قالب وبلاگ
پروفایل
رمان بت پرست
فصل اول
سردم بود... شروع کردم غر زدن به خودم...
-چرا هوا اینقدر سرده؟... بالا شهرم که انگار سردتر از بقیه جاهاست...
جاده ها، مردم، ماشینا... همه چی فریاد می زد که اینجا بالا شهره...اکثر ماشینا توشون یه دختر و یه پسر جوون بود...اکثرا نصف موهای دخترا بیرون بود...پسرا هم اکثرا آرایش کرده و ابرو برداشته....اینجا تهران بود...البته بالا شهر تهران...کلی فرق با پایین شهر و شهر های دیگه داشت... انگار مردم بالا شهر تهران ایرانی بودن و بقیه شهرستانی...
همونجا کنار خیابون وایساده بودم که یکی بیاد منو سوار کنه... اوایل آبان بود ولی هوا یه نمه سرد بود...صدای بوق یه ماشین اومد....برگشتم دیدم یه سوناتا سورمه ای بود ....شیشه هاش دودی بودن...نمی شد توشو دید کی سوارشه....دلم می خواست سوار شم ولی جذابیت نداشت....اولش باید یه خورده حرف می زدیم...
جذابیت هم شده بود یکی از بزرگترین مشکل هام....تو دنیایی که صداقت حرف اولو نمی زد جذابیت می زد...البته پول که جای خود داشت....باهاش می شد جذابیت خرید...ولی جذابیت کمک می کرد پول بدست بیاری...
همونجوری که وایساده بودم شروع کردم تو دلم غر زدن....
خب پوفیوز یا بیا منو سوار کن یا هم برو گمشو بزار یکی دیگه بیاد...این یارو هم انگار دنبال اینه که چی کار کنه جذابیت داشته باشه...تو روح هر چی جذابیته.... که راحتی رو از آدما گرفته...
شیشه بغـ ـل راننده اومد پایین....
اوه اوه چه هلویی....جون عمم واقعا هم هلو بود!...یه چیز باورنکردنی...حالا خوبه بختم بدست همین باز شه....
جلوی موهاشو طلایی کرده بود....پوستشم سفید بود....ابروهاشو شیطونی برداشته بود....تابلو بود رژ گونه زده....یه گردنبند داغون هم انداخته بود....فروهر...حتی اگه ازشون می پرسیدی این چیه می گفتن نمی دونیم...الآن فقط یه نماد بود واسه جوونا...واسه مخالفتایی که نمی تونستن بگن...واسه نشون دادن این که ایرانی اند...البته این دلایل باسواداشون بود...از بقیه می پرسیدی فقط می گفتن شیکه با کلاسه...جذابیت داره...تو حالیت نیست....دماغشو عمل کرده بود....شبیه دماغ لرد ولدمورت تو هری پاتر شده بود....لبـ ـاش خیلی نازک بود....آدم دوس نداشت باهاشون کاری کنه...
تا خواستم تیپشو بسنجم پسره گفت:
-کجا خواهر برسونیمت.....
بعد یه لبخند زد.....
گشنه ام بود باید تا پیتزایی می رفتم......این یارو هم خوب بود.....البته واسه این که تا پیتزایی باهاش برم....بیشتر به درد نمی خورد...هیچ پسری واسه بیشتر به درد نمی خورد....
گفتم:نه برادر، شما بفرمایید مزاحم نمی شم....
پسره نیش شو بیشتر باز کرد:مزاحم چیه خواهر،شما مراحمی بفرمایید بالا.....
اون یکی سرشو آورد جلو.....
اون یکی خوشگل تر بود....حداقل ابروهاشو برنداشته بود خودشم عین دخترا آرایش نکرده بود...
راننده:بیا خواهر، من مهردادم این مهبد.....این یارو هم چه سریع خودشو معرفی کرد...انگار مد شده بود... مد هم جذابیت داشت... البته واسه دختر پسرای خیابونی و دوستی... واسه ازدواج می رفتن دنبال یکی که کمترین توجه رو به مد داشت... سریع سوار شدم و مهرداد هم راه افتاد.... صندلی های ماشین مشکی بود.... به مهرداد نگاه کردم.... مهبد ازش خوش هیکل تر بود....مهرداد خیلی لاغر میزد... ولی خداییش خیلی ته چهره هاشون شبیه هم بود....
داشتم تجزیه تحلیلشون می کردم که چقدر مایه پایه دارن و امروز چقدر کاسبم که مهرداد گفت
-کجا خواهر؟
آروم گفتم:برو سمت یه پیتزایی... من اینجاها رو بلد نیستم...
تو حرف زدن با پسرا سعی می کردم آروم حرف بزنم.... گاهی اوقات فکر می کردم فقط دارم زمزمه می کنم ولی اونا می فهمیدن.... شاید هم از رو عادت تکرار این چیزای تکراری می دونستن الآن دختره چی میگه...
مهبد یه پوزخند زد که مهرداد بهش چشم غره رفت... پسره چلغوز فهمیده که یه دختره پایین شهری گیرش افتاده... آره فکر کن یه درصد... دختر پایین شهری؟... من اینجا رو بهتر از شما می شناسم...هر روز اینجا بودم...باید می رفتم سر کار...
جلو پیتزا(....)وایساد... از پیتزا های اونجا متنفر بودم... نیش مهبد بازتر شد... خب می خواد منو امتحان کنه توله سگ...
دوباره گفتم:برو پیتزا(....)خیلی بهتره...
ابروهامو دادم بالا و سعی کردم... به زور لبخند بزنمو اونو جمع کنم... این حرکتم خیلی مد شده بود...جذابیت داشت...
مهبد سوت زدو گفت: هیجا رو هم بلد نیستی...
شونه امو بالا انداختم ...
پسره غزمیت
مهردادبی خیال طوری که هیچ اتفاق خاصی نیافتاده گفت:اسمت چیه؟...
آروم گفتم:غزل...
تنها چیزی که همیشه راست می گفتم اسمم بود... تنها چیز خوبی که از خانواده ام برام مونده بود... هیچ وقت خانواده امو یعنی پدرمو دوست نداشتم...مادرمم که حتی یادم نبود...
مهبد دوباره نیششو باز کرد...
لابد فکر کرده بود اسم به این باکلاسی به این تیپ لباسا نمی آد... خب چی کار کنم همیشه واسه سر کارم لباس ساده می پوشیدم... یعنی خودم خیلی با لباسای ساده حال نمی کردم ولی خب نیما گفته بود به خصوص وقتایی که کارم خارج از شرکت بود و خودش همراهم نبود...نیما هم که فکر کرده چون رئیسه شرکته آقا بالا سرم هم هست...
مهرداد: چی کاره ای؟...
با حرص گفتم:مگه من ازتون سوال کردم چی کاره اید...
از پسرایی که سعی می کردن دو دقیقه ای همه چی رو راجع به دختره بفهمن بدم میومد...یه جورایی به نظرم کار خیلی دخترونه ای بود...جذابیت نداشت....
مهبد:من دانشجو اَم...لابد تشتک سازی دانشگاه آزاد ورامین...
مهبد به مهرداد اشاره کردو گفت:اینم دانشجواِ...
با لحنی که توش پر از تمسخر بود گفتم: بهت نمیاد دانشجو باشی... بیست و شش هفت رو داری... فوق لیسانس و دکترا هم به قیافت نمیان... قُپی نیا دیگه... من که شغلتو نپرسیدم...
این بار نیش مهرداد باز شد... انگار این دو تا با هم پدر کشتگی داشتن... ولی خداییش کی این روزا با یکی دیگه پدر کشتگی نداشت؟...من که با همه عالم و آدم داشتم...
مهرداد جلو همون پیتزایی وایساد...
پرسیدم:کرایه ای؟...
مهبد نیشش باز شد...
به خدا اگه گشنه ام نبود همین الان این پسره رو اونچنان می زدم که هی نیششو باز نکنه...
درو بستم و گفتم ممنون....
در پیتزایی رو باز کردمو مثل همیشه روی میز کنار بامبوها نشستم...عاشق اون میزه بودم... یه میز چهارنفره بود... وقتی روش می شستی کل مغازه رو راحت می دیدی کوله امو گذاشتم رو میز... تا خواستم حالت بدنمو درست کنم که راحت باشم مهبد و مهرداد اومدن کنارم نشستن...
چرا اول گفتم مهبد و مهرداد؟...نگفتم مهرداد و مهبد...همیشه هم می گفتم مت و پت....عادت نداشتم بگم پت و مت...چه تشبیهی... واسه همین بود ادبیاتم اینقدر خوب بود...
مهرداد با حرص گفت:نمی شد یکم صبر کنی....
آروم گفتم:نه...
مهرداد با تعجب نگام کرد....لابد انتظار داشت بگم معذرت می خوام عزیز دلم دیگه تکرار نمی شه.... شاهین رئیس پیتزایی اومد سمتمونو گفت:سلام برادران صالحی....چی می خورید؟....
مهبد که کلی حال کرده بود خود شاهین اومده سفارششو بگیره با ذوق و شوق شروع کرد سفارش دادن....آخی معلومه خیلی بِی بیه(کودک)....باز مهرداد سنگین رنگین تر بود....مهبد حتی سعی نداشت لبخندشو جمع کنه.....
شاهین هم خوشگل بودا....می دونستم تنش هم می خاره بیاد پیشنهاد بده....ولی می دونستم اونقدرا هم جرئت نداره....دیده بود چند باری با نیما اومدم اینجا....خود این منو از همه درخواست ها حفظ می کرد... خدا رو شکر اونقدر هم بهش جذبه نشون داده بودم که هـ ـوس لو دادنمو به نیما نکنه...
شاهین رو کرد به مَنو گفت:مثل همیشه دیگه غزل خانم...
با لبخند تایید کردمو شاهین هم یه لبخند زدو رفت...مهبد با تعجب نگام کرد که یه پوزخند بهش زدم و شروع کردم با انگشتام ور رفتن....از اینکه با ناخنام ور برم خوشم نمیاد...ولی از نگاه کردن به این دوتاهم خوشم نمی یومد...
اینقدر با پسرای مختلف اومده بودم اینجا که همه شون می شناختنم... ولی خب من کجا و اینا کجا؟....من بیشتر به خاطر .....
مهرداد پرید وسط فکرمو گفتمهرداد:غزل؟...
نگاش کردمو لبخند زدم....می دونستم اینجوری خیلی خوشگل تر می شدم....فقط حیف که خانواده ام این جوری بودن.....وگرنه منم مثل این دو تا داشتم کیف عالمو می کردم...نه این که بیشتر پولامو از تیغ زدن این و اون در بیارم...
پیتزاهارو شاهین آورد....سرمو انداختم پایین....می دونستم الآن میخواد راجع به نیما ازم سوال کنه....
شاهین که یه خورده این پا و اون پا کرد دید هیچی نصیبش نمی شه....گفت
-آقای مُهَ.....(مهندس)
با حرص پریدم وسط حرفش: حالش خوبه....
شاهین که می دونست اگه ادامه بده قاطی می کنم هیچی نگفت و رفت....
مهبد با نیشخند گفت:چرا اینقدر بداخلاقی....
قبل از این که بهش بگم به تو چه...مگه من به تو می گم چرا اینقدر نیشت بازه گوشیم زنگ خورد....
منشی نیما بود....لابد دیر کرده بودم....
گوشی رو برداشتم....
زرشک(منشی نیما) خلاصه گفت:امروز کار تعطیله، بیا شرکت....
بعد هم گوشی رو قطع کردم...یه نفس عمیق کشیدم...این بار مـ ـستقیما باید می رفتم خدمت جناب رئیس...پس باید بجنبم دیر رسیدن اونجارو نمی تونستم بهونه بیارم....
رو کردم به اون دو تا گفتم:خیلی خوب دیگه...من باید برم....
مهبد با تمسخر گفت:لابد خونتون تو جردن....باباتم سخت گیره ما نمی تونیم برسونیمت....
ای تو روحت مهبد صلوات که امروز پدر منو درآوردی....تابلو بود از اون پسرایی که می شینه رمان می خونه....حداقل من وقتی نوجوون بودم می خوندم...الآن وقتشو نداشتم ولی تکه های مد شده اشو از اینترنت می گرفتم....
پول پیتزا رو درآوردم گذاشتم رو میز دستمو دراز کردم جلو مهرداد و با لحنی که مطمئن بودم خر کننده است گفتم:ببین من کار دارم....از آشناییتم خوشبختم...
با حرص به خودم گفتم حالا انگار مهرداد عاشقته که می خواد خرش کنه از پیشش بره....
مهرداد دست داد و گفت:باشه، به سلامت....
از پیتزایی اومدم بیرون...اگه نیما می فهمید دیر کردم سرمو می برید....خداکنه جلسه داشته باشه....
دوباره گوشیم زنگ خورد... با حرص گفتم این دیگه کدوم خریه....
گوشیمو نگاه کردم....حسام بود....حسام دیگه کدوم خری بود؟....من نمی دونم چرا بعضی موقع ها جو می گرفتتم....شماره می گرفتم و می دادم....بعد هم پاک نمی کردم...لابد خر پول و پپه بود...
ریجکتش کردمو اومدم برم سمت شرکت که دوباره منشی نیما زنگ زد....
با بی حوصلگی جواب دادم:بله....
اونم سریع گفت:مهندس گفتن امروز سر کار نیا....
نیشم باز شد... با لحن مهربونی گفتم:چیزی شد؟....
اونم سریع تر از سری پیش گفت:واسشون مهمون اومده....
من نمی دونم زرشک چرا اینقدر هُل هُلکی حرف می زد جواب می داد خیلی تیز و فرز بود....ولی اینقدر عجله هم لازم بود....
خب پس....نیما هر وقت مهمون داشت اجازه نمی داد بیام شرکت...کارم تعطیل بود....پس امروزو مرخصی ....
تلفن قطع شده بود منم گوشیمو چپوندم تو جیبمو کیف پولی که توش بودو درآوردم... واسه مهبد بود... کارت ملی اشو برداشتم....بیست و هفت سالش بود... تابلو بود خالی می بنده...
صدو بیست تومن هم بیشتر تو کیفش نبود... آخی این هم که خیلی بدبخته... صد و بیست و برداشتم گذاشتم تو کوله پشتیم...
یه خورده کیفشو ور رفتم.... مهندس منصور صالحی....معلوم بود کارت باباشه... آخی منصور و مهبد و مهرداد... منم اسم بچه هامو با حرف اول شوهرم میذارم...
کیفو انداختم کنار خیابون...
رفتم سمت پایین خیابون جردن...
هنوز نرفته بودم که یه سمندیه کنارم وایساد...
پسره:برسونمت خوشگله...
نه این از خودم بدبخت بی چاره تره...
-برو عمتو برسون...
پسره خُلم گازشو گرفت رفت... معلوم بود این کاره نبود... لابد رفت عمشو برسونه خب... غزل چی کار داری بچه رو؟...
اوه اوه ماشینو... یه لکسوز مشکی بود...
می دونستم می خوام سوارش بشم...پسره نگه داشت و قفل مرکزی رو زد درا باز شد....منم بدون هیچ حرفی رفتم بالا....تجربه ثابت کرده بود لکسوزای شاسی بلند عجولن...مشگیاش که عجول ترم هستن...
تازه وقت کردم به پسره نگاه کنم...
پسره یه پوزخند زدو راه افتاد...
نگاهش کردم تابلو بود خرپوله... گفتم:سلام...
چهره اش بدجوری آشنا می زد... مطمئن بودم یه جایی دیده بودمش...
اونم همونجوری که داشت رانندگی می کرد گفت: سلام...
حتی برنگشت نگاه کنه ببینه کی رو سوار کرده... تابلو بود قصدش دوستی و اینا نبود... پس آشناست و باهام یه کاری داره...
با حرص شروع کردم فکر کردن...
دوست سهیل بود؟....نه....
دوست طاها بود؟...نه بابا به طاها نمیومد همچین دوستایی داشته باشه...
دوست سینا بود؟...نه...
یهو صداشو شنیدم:چرا جواب نمی دی؟....
حتی وقتی هم اینو گفت نگام نکرد....یه پیرهن آستین بلند سورمه ای پوشیده بود...
بهش نگاه کردم...
گفتم:نشنیدم چی گفتی.....
گفت:ولش کن اسمت چیه؟...
چشمای آبی....کی چشماش آبی بود؟....چرا یادم نمیومد کجا دیده بودمش؟....
گفت:پرسیدم اسمت چیه....چرا اینجوری می کنی؟....
حتی موقع گفتن این حرفشم بهم نگاه نکرد....این دیگه خیلی عجیب بود....حتی سعی نمی کرد زیرزیرکی نگاه کنه.....
زود گفتم:اسم خودت چیه؟....
خندش گرفت....ولی نخندید....فقط چشماش یه برقی زد....خیلی خوشگل شد....
آروم گفت:محمد....
محمد؟....محمدچشم آبی....کجا دیده بودمش؟....کجا؟...
محمد:تو آخر نمی خوای اسمتو بگی...
آروم گفتم:غزل...
بعد پرسیدم:ببین تو خیلی واسم آشنا می زنی....کجا دیدمت؟....
محمد یه پوزخند تو حلقم زد:واقعا؟....
تازه یادم افتاد....چشمای نیما سبز بود....چشمای مامان نیما آبی....از فامیلای مامان نیما بود...تو اون مهمونی....
بلند گفتم:نگه دار.... پیاده میشم....
محمد با تعجب نگام کرد... آب گلومو قورت دادم...اگه به نیما می گفت...نیما می کشتم....از فامیلا مامانش بدش میومد....
محمد یه نگاهی بهم کرد بعد نفس راحتی کشید....آروم گفت:ببین لازم نیست بترسی...من....
از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟...اون که هنوز نفهمیده... تازه وقت کردم به ماشینش نگاه کنم... توله سگ تابلو بود نواِ نواِ...
با تعجب گفتم:ماشین تو که یه چیز دیگه بود....
محمد:ببین من هیچ کاری با نیما....
پریدم وسط حرفش:ببین آقا پسر یا نگه می داری یا....
حدسش درست بود....حالا کاملا یادم اومده بود که این کیه....
حرفمو خوردم...نگه داشت کنار خیابون...منو باش می خواستم کلی جیغ جیغ کنم...
محمد یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت:چرا نمی ری؟...
-ها؟....آهان....باشه خدافظ....
از ماشین پیاده شدم شروع کردم به کلنجار رفت با خودم
محکم ببندم؟...نبندم؟...ببندم؟...می بندم....
محکم درو کبوندم ...که خودم سه متر پریدم بالا....پراید بود که الآن پوکیده بود....ولی این لکسوزا...
محمد هم عین خُلا گازو گرفت رفت....روانی بی لیاقت چشم آبی....از اول هم نباید به این چشم آبی ها اعتماد می کردم....
خُب دوباره گوشیم زد زیر آواز....
این دیگه کیه ساعت سه و نیم؟....
به گوشیم نگاه کردم دوباره حسام بود...این دیگه کدوم خر بی کاریه؟....
بی حوصله گفتم:بــــــله؟
حسام:الو غزل؟...
صداش خیلی اشنا بود ...ولی یادم نمیومد...اما نباید ضایع میکردم...بایه لحن آشنا... سعی در اشنا نشون دادن گفتم:
-بله؟
حسام یه لحظه جا خورد فکر کنم تابلو بود نشناختمش...
حسام:غزل خودتی؟
با یه لحن غیر مطمئن گفتم:اوممممم فکر کنم خودم باشم...
حسام که با این حرفم فهمید خود اسکلمم با خوشحالی گفت:امشب مهمونیه غزل جان ...به عنوان همراه با من میای ؟
شروع کردم تو دلم غر زدن :من با این گودزیلا؟؟؟...یه لحظه یادم اومد که اصلا قیافه اشو یادم نیست....پس از کجا می دونم پسره گودزیلاست؟....اگه پولداره برم، لعنت به من که مایه پایه شم یادم نمیاد...یعنی بده بپرسم شما چقدر مایه پایه دارین؟....این که جذابیت نداره...
حسام که انگار منتظر جواب بود گفت:اِِِِ....غزل چرا جواب نمی دی؟....
خب برم لااقل یه شام مفتی می خورم که....
بی خیال گفتم:باشه....ساعت چند، کجا؟....
حسام که معلوم بود ذوق مرگ شده گفت:ساعت هفت،جای همیشگی....

یه پوف کشیدم....حالا اینو کجای دلم بذارم....
با یه لحن خر کننده گفتم:ببین حسام،...من نمی تونم بیام اونجا....بیا پارک شقایق ، ولنجک....
حسام:باشه،...همون ساعت هفت...من با ماشینم جلو پارکم بیا...
بعد هم گوشی رو قطع کرد....کره خر...ماشینش چی بود؟...
کوله امو روی پشتم جا به جا کردم....مانتوم نازک بود و هوا سرد ....از قصد نازک پوشیده بودم تاپ صورتی زیر مانتوم معلوم بشه....همیشه خود آزاری داشتم دیگه....
عین خلا داشتم ر اه می رفتم که دوباره یه لکسوز مشکی کنارم وایساد....
یه صلوات تو روح محمد فرستادم بعد بیست تا صلوات نذر کردم خودش باشه بعد به ماشین نگاه کردم...با این که می دونستم نیما ازش خوشش نمیاد دلم می خواست اون باشه....از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟....
شیشه رفت پایین....شروع کردم به فحش دادن به خودم...این که بابای محمده....یعنی جای بابای محمده....
پیرمرده شیکم ورقلمبیدشو تکون داد....یه دونه لبخند زد....از همونا که غوله به حسن کچل می زد....وقتی سنگرو پرتاب کرد بالا یه ساعت بعد اومد پایین....
بعد شروع کرد زر زدن:بیا بالا خانومی....
اَی که ایشالا این ماشینت بپوکه...ای که کوفتت بشه....ای که گیر کنه تو گلوت....
مرده که منتظر بود گفت:بیا خانومی....نترس....
یه عشوه شتری ریختم...چشامو تنگ کردمو گفتم:تو که همسن بابامی....
مرده که ذوق کرده بود که دارم چراغ سبز نشونش می دم گفت:بیا پدر سوخته، من اگه دختر مثل تو داشتم که اینجا نبودم...
یه خنده تو بمیری کردمو گفتم:کجاها بودی شیطون؟....
همون موقع چشام از خوشحالی برق زد...ماشین پلیسه رسید اونجا...
شروع کردم جیغ جیغ....آی مردم به دادم برسید....چی کار کنم؟...گفت زن نداره....
مرده که شاخ درآورده بود با دیدن پلیس هُل کرد....
سربازه که بدتر از من لکسوز ندیده بود رفت کنار مرده نشست و به من گفت:خانم شما هم سوار شید....
فکر کنم سربازه عقب مونده بود....نه سلام علیکی نه هیچی....
منم پریدم صندلی عقب....
***
شالمو کشیدم جلو....اوه اوه...اگه می دونستم مانتو اینجوری نمی پوشیدم...
جناب سروان یه نگاهی به مانتوم انداخت و گفت:بفرمایید....
اوه حالا خوبه چون می خواستم برم سرکار آرایش مارایش نکردم...چرا این سروانه جوون نیست ما هم مثل این رمانا بختمون باز شه؟....من از اول عاشق این بودم شوهرم یا پلیس باشه یا خلافکار...
پیرمرده:جناب سرهنگ به خدا من ایشونو نمی شناسم....
با حرص گفتم:سروان...
سروانه یه چپ چپ نگام کرد...فهمیدم دیگه رفت طرف پیرمرده....
اوه اوه این که نیماست....شالمو تا حد ممکن کشیدم جلو....خدایا هفتاد تا صلوات نذر می کنم نیما تو این اتاق نیاد ....خدایا....منم نبینه...
داشت از راهرو جلو اتاق ما رد می شد....
تازه نگام افتاد به پیرمرده که بلند شده بود تا یه پولی بذاره تو جیب سروانه....خب دیگه کارم ساخته است....واسه چی پاشدم خودمو سبک کردم اومدم اینجا نمی دونم........
خدایا یه پنجاه تا دیگه صلوات بزن به حسابم و از اینجا خلاصم کن برم خونمون خیلی کار دارم... بچم رو گازه....
سروانه یه نگاه بهم کردو گفت:شما گفتین همسر دوم این آقایید....
با یه لحن خسته گفتم:نخیر من اصلا ایشونو نمی شناسم .... کنار خیابون ازم خواستن سوار ماشین بشم....بعد هم که همون آقاهه اومدن ازم خواستن بیام....
سروانه که خیلی جا خورده بود منم یه لبخند پیروزمندانه زدم....سروانه گفت:ولی واسه یه مزاحمت ساده که از خانوم درخواست نمی شه بیاد کلانتری....
اوف چه لفظ قلمی هم حرف می زنه....درخواست....
با یه لحن قانع کننده گفتم:بله، می تونید از این آقا بپرسید....
بعد به پیرمرده اشاره کردم اونم که نمی خواست تو دردسر بیفته گفت:بله....سرباز شما خیلی شلوغش کردن....
یه دونه از اون لبخند پدرسوختگیا به پیرمرده زدم....
سروانه هم یه تعهد از پیرمرده گرفت گفت:بفرمایید می تونید برید....
با هم اومدیم بیرون...
رو کردم به پیرمرده با تفکر گفتم:راستی...گفتی اگه یه دختر مثل من داشتی کجاها بودی؟....
ابرومو دادم بالا....
پیرمرده دستشو به معنی برو بابا پدر سگ تکون داد
منم یه خنده خوشحال کردم...تو کیفش پانصد داشت...بابا دمت جیز... کاش همون اول کارو تموم کرده بودم تو جیب اون سروانه پول یامفت نمی رفت...
رفتم گوشیمو تحویل بگیرم که دیدم شماره ی منشی شرکت نیما افتاده
ایش این زرشکم بیکاره ها....تف تو روت بیاد نیما دختر به این خوشگلی رو ول کردی زرشکو نشوندی ور دلت....تف تو روت بیاد...اگه الآن جلوی چشام بودی نیما می دونستم چی کا....
مثل اسب از جام پریدم...صدا نیما بود...خدایا سی تا صلوات دیگه بزن به حسابم که نیما منو نبینه....مگه تو الآن تهدیدش نمی کردی؟...من غلط بکنم....
رفتم پشت یه ماشین....نیما همون کت توسی اسپرت خوشگله رو پوشیده بود...ای الهی غزل قربونت نشه که اینقدر خوشگلی....چشم سبز خودمی...
یهو یه مرده سبیلی مو فرفری اومد ....او مای گاد(اوه خدای من)...لنگت تو حلقم...
لُنگو یه تکونی داد و گفت:آبجی حواست هست به عروسک تکیه دادیا... به پا...
به عروسک نگاه کردم...یه پیکان شیری تر و تمیز که هفت هشت تازنگوله هم بهش آویزون کرده بود....
به ماشین اشاره کردمو گفتم:عروسک با اینی؟....
مرده یه گوشه سیبلشو کرد تو دهنشو گفت:این به درخت می گن....
از عروسک جدا شدم....وای... مامانی مواظب خودتو بابایی باش...
اونم کفشاشو درآورد سوار عروسک شد...اوی بابایی قربونت بشه عروسک...یه موقع نشه روغن سوز بشی...بابا قربون اون صندلی هات بشه....
یهو یه پسره دستشو گذاشت رو شونم یه دفعه برگشتم و دیدم قیافش واسم چه اشنا میزنه... حیف که خیلی ضایع بود...خدایا با من آشنا نباشه....
ولی خب...خودمو که نمی تونم گول بزنم...چه قدر امروز من اشنا میبینم ها ....
پسره:سلام....خوبی غزل؟...اینجا چی کار می کنی؟...
به قرآن مجید تو دیگه از فامیلای نیما باشی همین جا دک و دهنتو ...یه کاری باهاش می کنم... یه کار بد، نه بـ ـوس موس....
پسره با یه لحن متعجب گفت:غزل....خوبی؟....چرا این شکلی شدی؟....
-روح خدا بیامرز مادرمو دیدم....
یه لبخند زد....معلوم بود ناراحته....منم که خیلی کنجکاو بودم بدونم چرا(!)بدون هیچ حرفی راه افتادم...
پسره هم راه افتاد...
شروع کردم فکر کردم...اگه نیما می فهمید سوار ماشین پسر خاله اش شدم، می کشتتم...درسته باهم خیلی خوب بودیمو و هوامو تو شرکت خیلی داشت ولی خیلی بدش میومد بفهمه با فامیلاش طرح دوستی ریختم...چقدر هم خوش خیالم؟....دوستی کدومه؟....یارو حتی نگامم نکرد....
پسره شروع کرد حرف زدن:امروز دلت نمی خواست با من بیای....چرا؟...
این دیگه کیه؟...من امروز فقط نمی خواستم با اون پیرمرده بیام....نکنه نکبت جوون شده...چه هلویی شده...موهاشو شبیه جوونیای ساسی مانکن زده بود...ابروهاش هم شبیه شمر ذلجوشن بود از پهنی....ولی دماغش خوب بود...لبـ ـاشم....
تا رسیدم به لبـ ـاش گفت:چرا؟....
چرا تا من به جاهای خوب داستان می رسیدم یکی می پرید وسط؟....
-چون امروز خیلی خسته بودم...
لابد یه دعوتی بوده....این که از خودش حرف در نمیاره....
پسره یه فکری کردو گفت:ولی آخرش قبول کردی....غزل تو خیلی غیر قابل پیش بینی هستی...
تو گور ننه بابات خندیدی.....نیما که سه سوت می فهمه چی می خوام بگم... اون محمدم که امروز بدون نگاه کردن به من حدس زد...لابد بچم فیلم عشقولی دیده...
پسره:تو اصلا منو می شناسی؟....
قربونت بشم که تازه اصل مطلبو گرفتی...بدون رودر بایسی گفتم:
-نه...
پسره که یه کمی ناراحت شده بود....نمی دونم این چرا اینقدر ناراحت می شه...می ترسم به آخر خیابون برسیم بشینه رو زمین بزنه تو سر و کله اش گریه زاری کنه...
پسره:خب آره....ما خیلی با هم نبودیم....
خب من خیلی با هیچ کس نیستم...اصلا قصدم ازدواج نیست.....
پسره:ولی خب یه شناخت های کلی که از هم داریم....
مثل بدبختا نگاهش کردم....اون منظورش ازون شناختا بوده من ازاون یکیا....
به حالت مسخره ای گفتم:بعد از ازدواج شناخت پیدا می کنیم...
که یهو پسره چنان لبخند عاشق پیشه ای زد که دهنم باز موند....
یهو پسره با ذوق و شوق گفت:خب غزل خانم تا ساعت هفت که با هم قرار داشتیم چی کار کنیم...به نظرت اگه بریم دربند خوب نیست؟...
یهویی دوزاریم افتاد...آره اسمش حسام بود....اگه یادم بود این یارو حسام بود...عمرا باهاش قرار نمیذاشتم...حالا چجوری بپیچونمش....
یاد زرشک افتادم...کلا هر آدم داغونی می دیدم یاد زرشک می افتادم.... گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به زرشک...
زرشک:جناب مهندس گفتن شب برین ببینینش....
وای آخ جون...به جای این چلغوز می رم نیما رو می بینم...
یه خورده خودمو ناراحت نشون دادم....گفتم...
-شب؟....واجبه؟...
قیافه حسام دوباره ناراحت شد....کلا از آدمای ناراحت  نمی اومد