رمان . داستان کوتاه . نویسندگی خلاق

داستان کوتاه ادبی . داستان بلند. رمان عاشقانه. آموزش نویسندگی

۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

وایرال‌ های بهمن ۱۴۰۱

 


دریافت
مدت زمان: 7 ثانیه  شلیک سمت یوفو  جسم فرازمینی و ناشناس . و فرار راحت و سرعت مافوق تصور  آن جسم .  


 

  


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 5 ثانیه 

تصویر مدار بسته  از زمین لرزه ترکیه .  


 


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیهرم کردن  اسب  در راهپیمایی  ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ خخخخ


 


دریافت
مدت زمان: 44 ثانیهرفتار عجیب گربه های یک مرکز مراقبت از حیوانات   پیش از وقوع زمین لرزه  ترکیه . 


تصویر راهپیمایی  ۲۲ بهمن ۱۴۰۱  و شعار  جالب یکی از افراد حاضر در راهپیمایی  و محجبه.      احسنت به بینش منطقی و  شرح واضحات . 


  

جناب آقای  شیر 

نمونه عکس  ۳×۴     سه در چهار  ویژه عضویت در هلال احمر . برای  کمک های داوطلبانه  به زلزله زدگان خوی  .  


 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه   تهران در صبح برفی  و مه آلود  در بهمن ۱۴۰۱


 

26 Bahman 01 ، 22:48 ۰ نظر
محدثه اخوان

لبخند مرگ

مطلب بداهه و حقیقی به نام : خروج از ماتریکس ....

سه سکانس عجیب از حوادث و وایرال‌ های سال‌های اخیر را در ادامه خواهید خواند . و بلکه متوجه ی نکته ای مشابه در هر سه مورد شوید ‌ . نکته ای به غایت مرموز و جدید . موردی که با منطق و عقل سلیم همخوانی ندارد .

۱ ؛

باد سختی که می‌وزید باران و سرما را مخلوط میکرد و بر صورت دخترک میپاشید. دخترک از فرط خستگی و درماندگی بر تیرک چوبی و کج چراغ برق سر گذر ، تکیه زد. موی سیاه و خیسش را با دستان لرزان از جلوی چشمانش کنار زد و آرام بازگشت به پشت سرش نیم نگاهی انداخته و آه غم انگیزی کشید ، آنگاه سمت پل باریک و زهوار در رفته ی شهر رفت.
، و در نیمه ی مسیر پل ، ایستاد . دیگر به اطرافش توجهی نداشت. گویی به نقطه ای نامعلوم از زیر پایش مات و مبهوت خیره مانده بود . شاید به مرور هرآنچه گذشت می‌پرداخت. جریان سرکش و شدید آب رودخانه را از درز بین چوب های کف پل میدید.
...
دخترک تصمیمش را گرفته بود . خسته بود از خستگی های ناتمام . از تداخل جبر جغرافیایی و بخت و اقبال بد و زاده شدن در خانواده ای فقیر و دچار تعصبات خشک و تند ، دخترک یک نکته را میدانست ، ایمان داشت . مثل روز برایش روشن بود . او دختری بود که در یک اشتباه ژنتیکی در دوران جنینی به غلط در کالبد پسرانه زاده شده بود .
عاقبت سرریز از خشم و سرخوردگی ، مشتش را گره کرد و فوران افکاری آزار دهنده ، روح و روانش را آزرده و مشوش کرد . او در تصوراتش خیز برداشت و از دشت سبز و تپه های پر گل و چند نهر آب گذشت و به لبه ی پرتگاه رسید انگاه بی اختیار در دره ای از ناباوری ها سقوط کرد .
همین لحظه و در عالم حقیقی او از حفاظ پل بالا رفت و دستانش را همچون صلیبی باز نمود . چشمانش را بست . و بی اختیار به یاد صحنه ای از سکانس برتر فیلم تایتانیک افتاد. لبخندی از سر رضایت بر چهره اش ماسیده شد. و .....
در لحظه ای تلخ ، انجام داد آنچه را که نباید ...
و سقوط ط ط ط ....
چه حیف....
کاش دوستی ، مرهمی ، سنگ صبوری ، ناجی و یا همدمی داشت و به هر طریقی کمکش می‌نمود. یا اینکه لااقل رودخانه بستری نرم همچون پر قو می‌شد و او را در آغوش می‌کشید و مجدد به دنیا پس و روزگار پس می‌داد او را. چه می‌دانم شاید ..... و شاید های دیگر .... کاش و کاش های بیشتر . ...

۲_
و اما در زمانی نه چندان پیشتر و در مکانی از همین سرزمین در حوالی نصف جهان یا بلکه همان اصفهان یکروز آفتابی و هوای خوش و عطر نسیم خوش بهاری :

دو دختر نوجوان ، دانش آموز دبیرستان هستند یا که بلکه کمتر . نمی‌دانم. توفیقی هم ندارد .
دست در دست یکدیگر ، سرمست و مدهوش از انرژی و طراوت هستند ، طوری گره خورده دستانشان که گویی هیچ کس و هیچ اتفاقی در کائنات قادر به جدا کردن شان نیست. آنچنان خوشحال و شاد هستند که قدم هایشان به یاد دوران کودکی ، بشکل له‌ له کنان در آمده. لحظه ای تصمیم می‌گیرند تا لحظه ی ناب دوستی شان را با دیگران به اشتراک گذارند. دو دختر لحظه ای مکث و سپس شروع به ضبط تصویر از خود می‌کنند. لبخند از لبانشان جدا نمی‌شود. گویی از اوج خوشبختی در عالم رویا بسر می‌برند. آنان از پلکان های پر تعداد آپارتمان بالا می‌روند ، تا طبقه ی آخر. و سپس پله های چوبی نردبان کوچک. و از آنجا بر روی بام.
در لحظه ای عجیب و حیرت انگیز ، آنان همزمان و با هم از لبه ی بام ....
چ حیف. ....
کاش پرواز بلد بودند. ...

خب کاش و کاش های بیشتر
اگر و اما و بلکه اما و اگر های بی ثمر
در سمت غرب سرزمین مادری و مام وطن ، لرستان و لر های غیور و مهربان سرگرم کار و زندگی ، بیخبر از روبرو ______

دخترک پس از انتظاری کوتاه پسرک را از دور مشاهده می‌کند، بی اختیار و شتابزده سمتش میدود . پسرک چند سالی از او کوچک تر است. ولی ظاهرا مجنون قصه ها اینبار ، لیلی در آمده . یا بعبارتی مجنون ترین لیلای شهر به پسرک محبوبش می‌رسد. آنان از ازدواج منع شده اند. اما نقشه ای در سر دارند. نمی‌دانم فکر کدامشان است. ولی هردو موافق هستند.
سوار خودروی سواری می‌شوند، به خارج شهر و محدوده ی سد بزرگ می‌رسند. مچ دستانشان را به هم با یک شال می‌بندند. و بوسه عشق ، آخرین کلام بین شان است و سپس ....
چه حیف...
کاش شنا بلد بودند....
______

اینها همگی حقیقت بودند و چه حیف...

_____

اینجا ایران است
و من سیاه‌نما نیستم.
بلکه به زوایای تاریک جامعه و حوادث تلخی اشاره می‌کنم که برایم عجیب و غیر قابل توجیه هستند .
چگونه یک مغز حاضر می‌شود فرمانی مبنی بر از بین بردن خودش را بدهد؟
چگونه یک موجود زنده با میل خود و دلخواه و از تمام وجود لبخند به لب دست در دست یار و دوست خود ، سمت یک فرجام عجیب می‌رود و حتی در اوج ناباوری جرات و شهامت و شاید حماقت انجام آن تصمیم عجیب را هم داشته و یک پایان تلخ را اکران می‌کند.
اینجا چخبر است ؟
خودکشی پدیده ای جدید نیست.
ولی منظور و مبحث این مطلب خودکشی نیست.
بلکه سبک خاص و بی سابقه ای از خودکشی است که مرگ در اوج رضایت و شادمانی و همراه یار و مراد دلش است. آنان نه سابقه ی اعتیاد به مخدر را داشتند و نه کالبد شکافی چنین امری را مطرح کرده . بلکه در عقل سلیم و روحیه ای خوب و شادمان می‌روند و خود را از ماتریکس تکرار روزگار خارج می‌کنند.
شاید آنان چیزی پی برده اند که ما نه....
شاید ....
شاید....
شاید های دیگر.

خودکشی در عقل سلیم و روز معمولی از زندگی . بدون غم و غصه و یا محرک مغزی و یا بی مصرف قرص روانگردان و یا شکست عشقی و یا افسردگی ، پدیده ای عجیب و جدید است که کماکان کسی بدان توجه نکرده.
سرزمینی که حداقل های پوشاک خوراک مسکن تحصیل شغل و درآمد و یا حتی مسافرت و تفریح سالم و یا امید به آینده در آن به سختی مهیا می‌شود دیگر جایی برای سلامت و بهداشت روح و روان نمیماند در زندگی.
کسی به بهداشت روح و روان توجه نمی‌کند.
تک بوعدی‌ و محدود شده اند مردمان درگیر با جبر . مرغ شان یک پا دارد . لجباز و بی منطق. پی جنگیدن با هم. اکثرا هم خودی از پشت دشنه بر خویش زده. خویشتن خویش درمانده تر از پیش. هرچه تیشه بوده از خویش و هم قوم و کیش بوده بر ریشه ی اقوام ایرانی.
و همواره میشکستند درختی را ، میشکستند همان هایی که روزگاری زیر سایبانش می نشستند .
ما مردمان بدی نیستیم ولی بر خوب بودنمان اصرار و بی اعتنا بر کمبود ها و کاستی های فرهنگی و رفتاری شده ایم. پر از اشکال و قابل نقد . البته نقد سازنده .
بداهه . شین براری
26 Bahman 01 ، 22:36 ۰ نظر
محدثه اخوان

خرس در جنگ جهانی

جنگ جهانی دوم  و تصاویر آن برهه تاریخی . .

ادامه مطلب...
22 Bahman 01 ، 07:42 ۱ نظر
محدثه اخوان

عشق دروغ بر نمیتابد‌

داستان عاشقانه آموزنده




بالاسر  پیکر بی‌جانی  ایستاده بودم  که  موج  دنباله ی حریر  شال صورتی اش را  تکان میداد  . گویی دریا التماس می‌کرد که او را  با خود ببرد .   ولی زورش‌  نمی‌رسید.    و فقط گوشه ی شال را در موج های کوتاهش  می رقصاند‌   و دست خالی همراه چند گوش ماهی و صدف  به عقب باز می‌گشت.     رد کشیده شدن  پیکر بر  تن خیس شن های ساحل  پیدا بود ‌     هرکسی به راحتی خواهد فهمید که  ماجرا چیست .  و  تلاش برای  پوشاندن رد کشیده  شدن  جسد  بی فایده بوده ‌   . کافی ست  دنباله ی رد را  بگیرند  تا  به  محل وقوع حادثه   برسند ‌  .  این چه تقدیری بود که  گریبان گیرم  شد .  این چه بلایی بود که بر سرم آمد.   خیر سرم  آمده بودم تا  درس   بخوانم  . مدرک بگیرم و بعد ازدواج  کنم .       آن شال صورتی  را  چه خوب  میشناسم .   آن روز و  هدیه ای که  بی مناسبت  داده شد  و  شالی صورتی رنگ که  سبب  خنده ی  افراد درون کافی شاپ شده بود .      خدا کند  که  قبل از رسیدن مامورها   باد بوزد  و رد  کشیده شدن پیکر بی‌جان را بپوشاند ، چون   این  مسیر  در خلاف جهت  دریا است .    .  پر واضح  است که  در دریا غرق  نشده ،  بلکه  پیکر بی‌جان  در خشکی دچار حادثه شده   و  سپس  کشان کشان  تا به ساحل  آورده شده   تا  طوری وانمود  کنند  که   پیکر  را دریا  به ساحل  آورده ‌  .  
آخر چه کسی  چادرپیچ‌  و با روسری و مقنعه و مانتو در دریا غرق می‌شود  که اکنون   این دومی  باشد ‌  .  پلیس ها زود خواهند فهمید که تمامش صحنه سازی است .  من اعتراضی  ندارم . ولی کاش می‌توانستم کمک کنم تا این پیکر بی جان و آشنا  را دریا با خودش ببرد . 
دریا آرام تر از حد معمول بود ،  از دور دست  می‌توانستم  رقص چراغ های گردان  قرمز  پلیس  را ببینم  که درون  شن های ساحل  گیر کرده  بودند   و سربازان مشغول  کمک برای  در آوردنش  بودند .  
سعید  از دل تاریک شب  پیدا شد ،    بالای سر پیکر بی جان نشست و زار زار  گریه  کرد .   درست فهمیدم  خودش  زنگ زده  تا پلیس بیاید .   او حتی خبر ندارد ماجرا چیست .   او  تمام شب را  به دنبال پیدا کردن عشقش در ساحل  قدم زده .   همین نیم ساعت قبل بود که  سمت  وسایل تاب و اسباب بازی  ساحل     پیدایش کرد ،  ولی  بی جان بود .   روح نداشت .   من به او اصرار کردم   و او  با آنکه  مرا  نمیدید و نمی‌توانست  صدایم را بشنود   ولی  با گوش دل شنید ،  گویی هر چه میگفتم به او وحی می‌شد و به دلش الهام می‌گشت ‌  . او نجوای خاموش دلش  را  می‌شنود  ولی  نمی‌تواند  تشخیص دهد که این صدای کیست که در سکوت افکارش  و در دلش  زمزمه  می‌کند ‌  کمی می‌پذیرد  و گوش می‌دهد  و سپس پشیمان می‌شود و شک می‌کند  و می‌رود و به پلیس زنگ می‌زند ‌  .   و بر میگردد .  اکنون هم که  زجه می‌زند  و  تلاش  می‌کند  پیکر بی‌جان را  به ساحل  بکشاند   تا مبادا  آب  با خود  ببرد .   ولی دیگر   نایی ندارد    .  تمام توان خود را در مسیر بلعکس و کشاندن سمت دریا  صرف کرده  و اکنون که پشیمان شده  دیگر  زورش  نمی‌رسد.   
نگاهی به دور دست و  نور ضعیف چراغ های گردان ماشین پلیس می‌کند  ، با درماندگی  دستی  تکان می‌دهد  ولی خب در دل سیاه شب  کسی  او را نخواهد  دید ‌   .  او چه  درمانده  شده ‌   .  چه بی گناه  و بی‌خبر   به  هچل افتاده ‌   .   کاش  به نجوای روح درونش  گوش  دهد ‌   سهم دریاست  این پیکر بی‌جان.      کسی نخواهد فهمید.    کسی به سراغ  این پیکر بی جان  نخواهد آمد ‌  .   او  باید  به نجوای دلش  گوش کند .     موج قوی تری می آید  و  هر دو را  از جا کنده‌  و کمی سمت  دریا   می‌کشاند.     سعید به تقلا می افتد ‌   .   نمی‌توانم درک کنم   نیمه ی  زمینی  و  بیولوژیکی  آدم ها   چگونه  عمری   با  روح اسیر دز تن  زندگی می‌کنند  و گاهی حتی  وجود آنرا   احساس نمی‌کنند ‌   .    ولی  سعید فرق می‌کند.    سعید  می‌داند   که   نیمی جسم و نیمی  روح  است .   پس حواسش  کجاست .  چرا  به من گوش  نمی‌دهد.    .سعید  الکی  تلاش  نکن .   بیشتر  خودت  رو  توی  دردسر  میندازی .    سعید  تو  ترم آخری  و  بر عکس  من   هم پدر داری  هم مادر داری   هم ظاهر خوب و رفاه  مالی و لااقل  پسری ‌  .  ولی من که  از بدو تولد  محکوم  به  تحمل  تمام  ریاضت های  روزگار  بودم .  من حتی  هجده سالم تموم شده   ترم آخر هم به ته  رسیده  و  خب  خودت  گفته بودی   که وقتی دانشگاه  تموم  بشه   قراره  بری  خارج  پیش  پدر مادرت .    ولی  من چی؟  پرورشگاه  شایستگان  ثابت   و اون درب کوچک  و آلومینیومی   لعنتی   که  خروج و ورودش  کلی باید و نباید   و قوانین  داره .   بوی ماهی فروشی  کنار پرورشگاه  ،  نگاه‌های  معنادار ‌    .   خواستگار های  بی در و پیکر  که همگی  گذشته ی خودشون رو پنهون  می‌کنند   و تنهایی واسه خواستگاری  می آیند    آن هم  با جوراب سفید سوراخ .     همگی  یک  خودرو  دارند   شاسی بلند   اما  فعلا در پارکینگ توقیف شده .   خب سر و صدای مدرسه ی بهشتی و شریعتی  و  تجمع  پسرهای  میدان فرهنگ   و  کوچه پس کوچه های  گذر فرخ .   همه و همه    مرا  به  هیچ  می‌رسانند.    قرقره‌  کردن  گذشته  و  تکرار  مکررات‌  .  
سعید من  آنقدر هایی که  فکر  میکنی  هم  خوب  نیستم و نبودم.   تو قرار بود  آمشب  شام آخرت  باشد .  نه من .  ولی  دم آخر  دلم  نیامد .   و شکلات  زهر آلودی که  به تو  داده  بودم  را  از تو  به زور پس گرفتم  .  چون  نمی‌توانستم  بعد از چنین کاری   با درد وجدان  به زندگی  ادامه  دهم .   تو  از دستم  رنجیدی .   و من دویدم  سمت ساحل .    نمی‌دانم  چطور توانسته ای  در نیمه شب سرد دیماه     از خوابگاه  دانشکاه  خارج  شوی  و بیایی در این نقطه ی کور  از ساحل  دریای رامسر   مرا  بیابی‌.   خب تقصیر خودت  است .  من که نگفتم بیایی  دنبالم.  خودت  آمدی.    و خودت را به هچل  انداختی .  کسی  حرفت  را  باور  نخواهد  کرد .   تو را  بی آنکه گناهی  کرده باشی و یا جرمی  مرتکب  شده  باشی   مجازات  خواهند  کرد .     حتی شاهدانی هم خواهی  داشت . شاهدانی  که  به  اشتباه   تو  را  قاتل من  خواهند دانست .  چون من پیش از این  به دروغ  به تمام  دختران دانشکاه  گفته  بودم  که  سعید  آنقدر  عاشق  من  است  که اگر  ترم آخر  برسد و من به او جواب  مثبت ندهم   بی درنگ  مرا  خواهد  کشت‌  .   من این را میگفتم  تا  خلا  خود  را  به طریقی  پر  کنم .   و تو  عین خیالت  نبود   و هیچ  نمی‌دانستی    من  دروغ  گفته ام  و   پدر مادری ندارم  تا بخواهند   مانند  پدر مادرت  خارج  از  کشور  چشم انتظارم  باشند .     این دروغی  هست  که تمام  ما  می‌گوییم.    فراش پیر  پرورشگاه  به ما  یاد  داده بود .  فراش پیری‌  که  زمانی   آبدارچی  پرورشگاه  پسرانه  بود  و این سال‌های اخیر  بعنوان  نگهبان  به پرورشگاه  ما  منتقل  شده  بود .    او تک تک مان  را  راهنمایی می‌کرد ‌ و  سرپرست نیز  همیشه  او را  ملامت و سرزنش  می‌کرد  و  میگفت  چرا به  دختران  دروغ  یاد  می‌دهی.    از پرورشگاه پسرانه  اخراجت کردند   برایت  کافی  نبود . همین شغل ساده را هم میخواهی  از دست  بدهی ؟...   با دروغ  چیزی  پیش  نخواهد  رفت . 
دقیق جمله ای  که این  روزهای  آخر  به من  گفته بودی .  و من نفهمیدم  منظورت  به  من  بود یا خودت .  چون  که  تو این میان  دروغی  نگفته‌ بودی . و این من  بودم  که  تمام مدت  به دروغ  تظاهر میکردم  که  وضع مالی خوب و  خانواده ی بزرگی  دارم  و در خارج از کشور چشم انتظارم  هستند .   در حالیکه   تو  حتی  از اولین مرتبه  با شنیدن  چنین  جمله ای   شوکه  شدی  و با مکث  گفته بودی : 
  اتفاقا   منم دقیق مثل شما .    
بعد نیز  هر دو  از ان صحبت  رد شده بودیم  تا مبادا  بخواهم  پاسخگوی  جزئیات باشم  و دستم  رو شود .  ولی  جالب آنکه  تو تیز مشتاق صحبت راجع به خانواده ی خودت نبودی .  و تنها  از خانواده ی  من میپرسیدی .   و من نیز  متقابلا  مانند  خودت هیچ توضیحی از  خانواده ی  خودم  نمی‌دادم   زیرا  درواقع  خانواده  تی  نبود  تا  بتوانم از آنان  نقل کنم .     هربار از تو خواستم  تا  بگذاری  به طریقی تلفنی  با مادرت  سلام علیک  کنم  و گفتی  باشد برای  وقت دیگر .  
فهمیده بودم که  تصمیم ازدواج با من نداری . اگر  داشتی  خانواده ات را  وجود  من  در  زندگی آت  آگاه  میکردی .        نمی‌دانم  بخندم یا گریه  کنم .   آن روز  نخست  آشنایی.   .   هر دو  اسم مان  روی  برد  دانشگاه  در یک کاغذ   a4  خورده  بود که  به  امور  مالی  مراجعه  شود .     من کسی را نداشتم و باید تا مهرماه و تعیین  بودجه  صبر میکردم  تا  کفیل من  در پرورشگاه   شهریه ترم های  عقب افتاده  را واریز  کند   ولی  تو که  تمام خانواده ات   خارج نشین  بودند   دیگر چرا  بدهکار  دانشگاه  بودی ؟   از بس که  خونسرد  و بیخیال  بودی.   
من  آن روز پشت درب امور مالی  کنارت  ایستاده بودم و دغدغه ام این بود که اگر  تو همراه  من  داخل  دفتر  رئیس دانشگاه  شوی    چگونه  بگویم  که  منتظر  ساپورت مالی از جانب  کفیل خود  در پرورشگاه  هستم .   و سرآخر نیز هر دو همزمان  داخل  شدیم  و نه تو حاضر بودی   ابتدا  بگویی  که  مناظر  رسیدن پول از جانب خانواده ات در خارج  هستی  و نه  من  حاضر بودم  که  چیزی بگویم.     
همان روز بود که  فهمیدم  کسانی که  پشتیبان  مالی  ما هستند    کفالت  ما را برعهده  دارند   و   در اصل   کفیل  به ما  گفته می‌شود  نه آنان.   و چقدر خجالت کشیدم  پیش مسول امور مالی .     او نیز  با حالتی  متعجب  گفته  بود  :      تو هم  منتظر تعیین بودجه  در مهرماه  هستی  تا  کفالت تو  هزینه ها  رو  واریز  کنه .   ؟... 
طوری  ابن سوال را پرسیده  بود که گویی  شخص  قبل از من  نیز  همین  حرف  را  زده  باشد .   در حالیکه   پیش  از  من       تو  داخل  بودی   و خب  حتما  داخل  دانشگاه  کس دیگری  هم  بود که چنین  حرفی  زده  باشد .   هرگز  نفهمیدم  کدام یک  از دختران دانشگاه  چنین حرفی  زده  بود‌ و اگر هم چنین چیزی بود  پس  چرا  من  او را نمی‌شناختم؟...   خب شاید  یکی از پسرهای  دانشگاه  چنین حرفی  زده بود ‌  و خب طبیعتا  هیچ یک از پسران  پرورشگاه مژدهی  را  نمی‌شناسم.   اصلا شاید  دختری  بود که  از پرورشگاه  شهر دیگری  آمده  بود  و من هم که نمی‌توانستم  بشناسمش .  اصلا این حرفها  چیست  که  بی سبب  به دلت  نجوا  میکنم ‌    .   

 چراغ های گردان  قرمز  رنگ  نزدیک  می‌شوند  و  باید  زودتر  از اینجا ......      لحظه ای برمیگردم تا سعید و پیکر  بی‌جان  خودم  را  نظاره  کنم   اما   غیر از  شال حریر و صورتی رنگ  چیزی نیست ‌   .  به گمانم   هردومان  را  آب  به دریا  کشاند .    و با خودش  برد .  ....

فردای آنروز    نگهبان پرورشگاه   بعنوان  آشنا  و مطلع   به   پزشکی  قانونی  آورده شده بود  تا   دو پیکر بی جان  را  شناسایی کند  زیرا  زمانی نیز  آبدارچی  پرورشگاه پسرانه بود   و اخیرا نیز  نگهبان پرورشگاه دخترانه ‌   .   او فقط نمی توانست بفهمد  چرا  این دو  جوان  بجای  ازدواج  با یکدیگر    ، تن به خودکشی  داده  اند .....

با  دروغ هیچ کاری پیش نمی‌رود.   حتی مصلحتی . 
در دروغ  هیچ مصلحتی نیست . 
عشق دروغ   برنمی‌تابد.   

پایان....

شهروز براری صیقلانی

20 Bahman 01 ، 10:01 ۴ نظر
محدثه اخوان

پادشاهان ایرانی

ادامه مطلب...
17 Bahman 01 ، 14:40 ۰ نظر
محدثه اخوان

آموزشی

انتهای جاده به هیچ کجای نمی‌رسد مادامی ....... که مقصدت‌ کوهلی وار همچون باد بی مقصد و بی مقصود و آواره ی هر کوه و برزن باشد. توفیقی نمیکند که باد رهگذر ، نرم و آهسته همچون ، نسیم صحبگاه در خط قرینه‌ ی فصل بهار باشد ۰۰ یا که مصداق خشم ایام و بی ترحم و سرکش به مانند طوفان باشد. در هر دو صورت به جایی نخواهد رسید و از ناکجا سر بر آورده و به ناکجا ختم در بلاتکلیفی خواهد شد. حال اگر بر خویشتن خویش بنگری ، و مسیر پشت سر ، پیچ و خم ها و فراز و نشیب هایی خواهی یافت ، گاه به خیر و گاه به شر. گاه خواسته و گاه ناخواسته . هر چه بود و هست ، ماحصل تلاش و تصمیمات توست. نقش و نگار بر بوم تقدیر توست. پس چه بهتر که بدانی در پی کدامین مقصد و مقصود رهسپاری. اگر در ناخوداگاه وجودت و روح درونی ات نجوایی خموش و بی صدا ، تو را سمت _نوشتن_ سوق میدهد ، درنگ نکن. بنویس . اما سواد و فن صحیح نوشتن را فراگیر. تردید نکن . تو میتوانی .
تو همانی ک می اندیشی.
آینده متعلق به توست.
فارغ از اینکه تاکنون چه گلی بر سر زندگیت زده ای و چه گلستان هایی را برآب داده ای ، و به دور از روزمرگی ها ، کفش هایت را پا کن تابه تا ، قدم هایت بدنبال رد پایم راه به راه.
به رایگان بهره ببر از تجربیاتم در عرصه ی نویسندگی . فراگیر ، بیاموز ، رمز و راز فن نویسندگی خلاق را بی مرز و محدوده از بدو پیدایش قلم تا به حال . گر کافی نبود ، کنارم باش تا بسازیم آینده رو با یکدیگر فارغ از فخر و ادعا ‌ . پیشرو باشیم بین اهل قلم و خشت به خشت بنا سازیم برج جدیدی از ادبیات داستانی پارسی ایران زمین تا به ماه.

اگر نوقلم و یا غریبی با عرصه ی نویسندگی خلاق ، غمی نباشد تو را‌ . اولین گام را بردار . مبادا که شوی همچون باد تو اسیر و سرگردان در بازوی بلند جاده ای مبهم و بی انتها .
شاید
قدمهای خسته ات را بی رمق بر تن مسیری بی انتها کوفته ای و هرگز نرسیده ای ، تنها روزها و شب های سرد و گرمی آمده اند و از تو گذر کرده اند . نوشته ای ، بی فرجام رها کرده ای؟ قلمت خشک و انگیزه ات پژمرده ناگهان ؟ ایده ای ناب داری و با نگارش آشنایی اما چیزی کم است در محتوا؟ میخواهی قلمی مختص خود داشته باشی؟ اثری خاص خلق ، ثبت و چاپ و نشر دهی؟ شاید تمام تلاش هایت بی ثمر شده اند ، شاید ، فرصت ناب زندگانی ات را بی مقصود تلف کرده ای و به نظاره ی چرخش زمین مانده ای تا آفتاب در شمال طلوع کند و چه سرد سمت غرب غریبانه غروب .
نویسندگی و نوشتن یک هدف است. یک مقصد و مقصود.
باید آشنای مسیر باشی ، بدانی که به کدامین مسیر رهسپاری . پرسشی از خویشتن خویش کن در آغاز راه‌
آیا شیوه ی پیمودن مسیرت بجاست؟
آیا قلمت با فراز و فرود و پیچ و خم مسیر آشناست؟

نقشه ی مبدا تا به مقصدت‌ کجاست؟

پاسخ نمی‌خواهم،
اما یک رهنمود در آغاز راه از جانب مسافری که با پیچش راه آشناست ؛
به هر طریقی که برایت مقدور است ، فن نویسندگی خلاق را فرا بگیر. آنگاه به دل جاده بزن.

شین براری

نکات متفرقه ی جلسه هشتم مقدماتی در ۶۰ ثانیه؛

_ اصل اول نویسندگی خلاق
■ نگو _ نشان بده.
□ نگو هوا بارانی بود ، بلکه نشان بده هوا چگونه است.

جای آنکه بنویسی :
هوا بارانی بود .
بنویس:
باران شکل هاشورزدگی‌ ها بر سر کیوسک مطبوعات میبارید ،

یا که :
ابری که تمام هفته بالای شهر ایستاده بود ، عاقبت بارید و شهر خیس شد

یاکه :
سکوت خشکیده ی شهر ، با شور شور ناودان ها و هجوم باران شکست .


■ پیرنگ
■طرح
■ژانر
■سبک
■درون مایه
■ترتیب عناصر پیرنگ
■خلق شخصیت
■پردازش شخصیت
■تکنیک های خلاقانه
■و.....
همگی از واجبات یک داستان موفق هستند.


_ سعی کنید غیر قابل پیش بینی بنویسید.
_ نباید مخاطب داستان را پیشاپیش درست گمانه زنی کند.
○پس عنصر غافل گیری را کنج خاطرتان بسپارید.

●اگر رمان می‌خواهید بنویسید لازم نیست طرفین رمان را توصیف کنید.

○آنها با حرفها و رفتارشان خودشان را معرفی می‌کنند.


● پیش از آغاز نوشتن یک رمان ، شخصیت ها را دسته بندی کرده و برای هرکدام یک صفحه جملات خاص و مختص با نوع شخصیت آنان در شرایط مختلف بنویسید. جملاتی هرچند غیر معمول و عجیب و خارج از جملات روزانه ، اما منحصر بفرد با پرداخت و پردازش نوع شخصیت آن کاراکتر در رمان.

■ قرار نیست تک تک شخصیت ها در طول سیر پیوسته داستان ، با موضوع اصلی همراهی و تفاهم داشته باشند ، می‌توانند در فکر و مجذوب ماجرای دیگری غیر از ماجرای اصلی باشند و دغدغه هایشان چیز دیگری باشد ولی از سر جبر وقوع حوادث به ماجرا و جریان اصلی وارد شوند .

● برای هر شخصیت ، یک دنیای درونی خلق کنید.

یادتان باشد طرز نگرش و روحیه و خط فکری هر شخصیت ، باید برگرفته از جایگاه و نوع و سبک سیاق شخصیتی اون باشه، بستگی به سطح اجتماعی ، محله سکونت، جبر جغرافیایی ، تاثیرات زیست بوم محل رشد و بلوغ شخصیت در شکل گیری افکار، رفاه و امکانات ، معیارها و ملاک های مختص به جایگاه هر رده از شخصیت ها، دین محوری، دین گریزی، پایبندی، بی قید و بندی، چارچوب اخلاقی، عیار انسانیت، و.... همه و همه رو در جملات هر شخصیت در موقعیت های متقاوت میبایست لحاظ کنید و در نظر بگیرید. این مکالمات و ابراز نظرات شخصیت ها هست که به اونها عمق و مفهوم میده. سعی کنید در گرایشات کمی اغراق کنید، نه اینکه تمامی شخصیت ها مثل هم و نرمال ، معتدل و خنثی باشند، بلکه بهتره هر یک بیانگر قشر خاص و خط فکری مختص به خودش باشه ، نه اینکه همه مثل هم فکر کنند و هم نظر و هم زاویه در مباحث باشند.
نکته مهم :
هدف هر شخصیت را معلوم نمایید.
با شخصیت قهرمان همسویی دارد، تضاد دارد ، منافع مشترک و یا رقابت دارد . و اینکه شخصیت در کدام دسته از تقسیم بندی های رایج در شخصیت پردازی ادبیات داستانی جای می‌گیرد، آیا
قهرمان
ضد قهرمان
مکمل
فرعی تاثیر گذار
فرعی گذرا
همراستا
پویا
ایستا
ماورائی
ربات
خیالی
و.....
کدام یک از دسته بندی های رایج قرار دارد ؟ .

اگر می‌گویم از زاویه دید مختص به پردازش شخصیت همان شخص به مباحث پرداخته شود ، منظورم فقط و فقط پیروی از دایره ی واژگان مختص به وی نیست، بلکه بطور مثال :

در جمعی که کنار دریا شب هنگام به نظاره آسمان ایستاده اند افکار تفاوت دارد . و فکر هرکس کلام هرکس و گرایش و جهت گیری وی ، نماد و معرف شخصیت اوست.

مثلا
• روح اله.. یقه ی پیراهنش را تا آخر بسته و احساس خفگی را پنهان می‌کند، خیره به آسمان بی اختیار چند آیه از قرآن را زمزمه میکند که معنایش پیرامون خلق ستارگان و زمین است . سپس به عظمت و بزرگی خدا پل میزند و کاملا بی ربط به جملات خطیب نماز جمعه اخیر اشاره می‌کند . چنین کسی ذوب در ولایت است و خطبه های نماز جمعه برایش پر رنگ است .

•آناهیتا
آما آناهیتا تازگی کتابی با عنوان سفر روح را خوانده ، و مجذوب آن شده و از تماشای ستارگان به قسمتی از آن کتاب اشاره دارد و اینکه بعد مرگ روح سمت نور می‌رود و...


• نقی
نقی اهل سینماست و هالیوود . به سختی ها و دشواری های ساختن و کارگردانی و بازیگری و فیلمبرداری در ساخت فیلم سینمایی با نام 《گرانش》 اشاره می‌کند. و اینکه بر باورش پافشاری می‌کند که فیلم را
واقعا در فضا ساخته اند.

•میلاد
میلاد میخندد . میگوید پدربزرگش همیشه می‌پنداشت درون فیلم های سینمایی افراد واقعا بعد انفجار میمیرند‌. و عصبانی می‌شده و تلویزیون را خاموش میکرده . میلاد برآمده از خانواده ای پر جمعیت است و کانون توجهات وی در هر موضوعی به خانواده اش متمرکز می‌شود، اغلب از دخترخاله و پسر خاله هایش نقل قول می‌کند و یا خاطراتی از آنان نقل می‌کند.

• محدثه
محدثه ولی از فال قهوه تا طالع بینی و تقدیر و ستارگان میگوید . نقی راجع به احضار روح از وی میپرسد . و اینکه فیلم روح را دیده است یا نه؟‌‌....


سپنتا
آما سپنتا معجونی از همه چیز است و صد البته شیفته ی ناشناخته ها
او بدنبال مباحث ماورا طبیعی است. به نظرش هر آن امکان دارد توسط یوفو ها و موجودات فرازمینی ربوده شوند ‌ .


• علیرضا
ولی علیرضا که شکست عشقی خورده و نامزدش به او خیانت کرده و سپس در زمینه شغلی در تاسیس شرکتی خصوصی سرش توسط شریک کاری اش کلاه گذاشته شده ، به زمین و زمان بد بین است . او همه ستارگان را به دیده ی شک مینگرد
و می‌گوید؛

زکی، خیال خام. چقدر ساده اید شما. من که به ماه و هلال مسخره اش شک دارم، بنظرم هولوگرام هست و توسط فضایی ها واسه فریب ما آدمای بدبخت زمینی ساخته شده. شما چقدر ساده اید به تقدیر، بخت ، اقبال، طالع ، و اینجور مزخرفات توجه نکنید، همش واسه فریب دادن ما آدما ساخته شدن، چنین چیزایی وجود نداره. در کل شک به تنها چیزی که دارم ، به مقوله ی اطمینانِ . اعتماد ممنوع. حتی به پیرهنت . وسلام. خلاص..

سهند
سهند گوشه ای مودبانه نشسته ، کتابش را میخواند و گاه از بالای عینک نیم نگاهی به اتش می دوزد ، و کم حرف و درون گراست ‌.سواد و دانش و بینش بالا تری از سطح عامه دارد و درک درستی از وسعت کائنات داشته زیرا نجوم خوانده . او کم حرف می‌زند. از تفاوت سطح دانش خود با سایرین آگاه است. ولی فخر نمیفروشد . در کل خجالتی ست‌‌. اعتماد به نفس پایینی هم دارد

در چنین موقعیتی وی؛
کتابش را ورق میزند و وانمود می‌کند که همراه جمع است. ساکت و خموش .



سودابه
اما سودی جون‌ یعنی سودابه. همچنان در حسرت کسب اجازه از پدر متعصب خودش است تا بلکه موی سپید خود را شرابی کند ، بلکه بختش باز شود ‌
او هم عاشق رنگ صورتی است و با آنکه پیر دختر شده ولی باز موهایش رو دو گوشی میبندد و با ناز و ادا اطوار های بچگانه رفتار می‌کند و حین تماشای آسمان اشتیاق شکار لحظه ی عبور یک شهاب سنگ را چشم انتظار مانده ، تا سریع آرزوی محالی کند بلکه شهزاده ی سوار بر اسب سفید از عالم رویاهایش بیرون بیاید و بختش باز شود.

و میگوید:
اینجا آسمونش شهاب سنگ نداره ؟ پس چلا من نمیبینم... اون ستاره چشمکزنه‌ ستاره ی منه‌ بچه ها‌... نگاهش کنید... چه خوشگله...

خب متوجه تفاوت شخصیت ها و تاثیرش در بینش و افکار هر شخصیت شدید؟..

نکته بعدی


یک نویسنده خوب مسائل را ساده نمی‌کند برای مخاطب
بلکه پیچیدگی ها را با ظرافت به تصویر می‌کشاند بلطف تسلط بکارگیری واژگان و نگارش مختص به خویش.

یک نویسنده هدفش سخنرانی برای مخاطب نیست
بلکه حکایت یک داستان با هزار زاویه جالب


یادتان باشد هرچه حاصل شود نتیجه ی خلاقیت شماست.

هرکز از روزمرگی های عادی سخنی به میان نیاوریم.
اگر در غم غوطه ور گردیم مخاطب را ، می بایست شوک جدیدی به او دهیم و مبحثی جالب و بامزه را اشاره کنیم.
فراز و فرود احساسی را رعایت کنیم. داستان شالوده ای از نوسانات احساسات مخاطب را در بر می‌گیرد.
---:●○◆○●:---
--:○◆○:--
-:◆:-

Links crash'ly novel'ly story :
لینک های تصادفی ادبیات داستانی :


♥︎

Http://dactan.blogfa.com
□ وبلاگ‌‌داصتان‌
محتوا : #داستان‌کوتاه #داستان_بلند #ادبیات_داستانی

♥︎

Http://Shin.blogfa.com
□وبلاگ‌شین‌
محتوا : #آموزش #آموزش_نویسندگی_خلاق #داستان-نویسی-خلاق

♥︎

http://arammm.blogfa.com
□وبلاگ‌اراممم‌
محتوا : #آموزش-نوشتن-داستان #نویسندگی #نکته-فن_نویسندگی #بداهه_نویسی


♥︎

Http://ilami.blog.ir
□وبلاگ‌ایلامی
محتوا : #فوتبال_بانوان #ادبیات_داستانی #ماهنامه_ادبی #سرگرمی

17 Bahman 01 ، 09:11 ۰ نظر
محدثه اخوان