همگان روان پریش.
رشید پیشه اش معمار و بنایی در زمان ، ای داد بر جبر جنگ جدید در سمت فغان. نفرین بر ظالم و جو و فضا و خفقان. .

(سگ کارگاه به اسم باراک)
باراک سختگیر و پرتلاش ، پارس های بلند و گوش خراش ، به پادری ها نیز دارد کراش .
بجای سخن روی به ما کرده پارس . ،
ما بی وقفه تشر و دستور و داد

. ‌تکرار واژه های آشنا از سوی داداش
، همچون ساکت ، خفه ، بشین بتمرگ و آروم باراک ، یواش .

او با زبان بی زبانی گفته صدها هزار مرتبه به من و فرهاد و داداش،
که پای مرغ نمی‌خورد و نگیریم و نیاریمش براش .
، گاه غمگین ، لمیده ضلع سوم و نمور این گاراژ .
نگاه معنادار دارد به ظرف یقلبی و آش

می‌توان فهمید در امواج سرکشی که پر شده از رنجش و خواهش در عمق چشاش.

کافیه دوخته بشه نگاهت به نگاش ، تا بشنوی بیصدا تک تک غصه ها و غماش.

چای برقرار و کتری خشکیده از قرار ، شعله ی آتش به زیرش فَوَران .
دستگاه دوخت و چرخش فلک و آسمان و دَوَران‌.
هرچه میخواهی بخواهید ولی پول نخواهید از رئیس، حتی یغِران‌. .
آخر هفته نیز پای پیاده سمت سبلان .
از نگاهش ولخرجی یک نوع مریضی ست بدتر و نا علاج تر از سرطان. اما اختلاص را می پسندد چه کم و خرده ، یا که اختلاص از جنس خاوری و در سطح کلان .


ترازوی کارگاه دیر زمانی ست خود را نموده بازخرید ‌
. بدون کار و در کارکتر‌ و سینما همچون مجسمه ته گاراژ می‌کند ایفای نقش.
باند ها داد می‌کشند و همواره آواز پخش .
نیسان بیچاره نگو افتاده رخش .
نه درب دارد ، نه فرمان و نه لنت . گاه حتی بی بنزین می‌رود تا مقصد مست و شیدانه‌ و ول .
، تا ببیند خجالت می‌کشند آنان که گشته اند در خساست صدر نشین .
جالب که نشسته پشت فرمان آن هم چه شیک . .

انتظار بیش از حدی که نیست ، فرزاد ، می‌گوید اگر نیسان ندارد بنزین ، در عوض آب رادیات دارد و اتاقک و پدال . پس می توان با آن به مقصد اندک رسید ،

ما که هیچ
طفل معصوم فرزندش‌ چه خواهد که کشید ‌ . طعم چه سختی ها را که می بایست چشید ‌ .
فری چسبیده به محبوب و یار ، همچون سریش .
قمر اما در فکر کیش .



قبرکن در کنارش محو عبور در زمان ، سرگرم محاسبه ی عمق قبر بی امان . . سوی دیگر فرهاد ، سر فرود آورده در مجازی و پست جدید ، استوری های نجیب ، از الکسیس گرفته تا صدای هوار و آه و بیداد و فغان .
_ اصل مطلب را نگفتم و نکردمش‌ من بیان ،

منظور و مقصد پادشه خوبان عالم است. همانی که اکنون در جمع غائب است .
او ایستاده در راس امور.
محو لحظاتی در عبور.
اما ساکت است.
از نگاهش بهر هر چیز در ابتدا چند فحش غلیظ لازم است . خخخخ
عزیزمان جناب شخص سلطان .
والا مقام در حد و مرز خان .
بی غرض آزارش می‌دهیم تا پای جان .
ورد کلامش جمله ایست شبیه به ؛
اینطور نیست مگه نه باباجان .

از پی زحمت ها و کار بسیار آمده
از زمان دور و تجارب شیرین و شوری آمده . ، از کاسه ی ته گود طارم پای جوان و چابک آمده،
سد منجیل را خشت اول نهاده تا به لوشان اُفتان و خیزان آمده
پر حرارت شر و شور و چون چشمه ی نور جوشان آمده.
هرچه داریم و هست در این میان از لطف و صدقه سری شخص ایشان آمده .
بخت و اقبال را به زحمت و اصرار و تلاش تا به اینجا مهیا و جور آمده.
کرده در جوانی از تهران تا کرج ، یک به یک را فچم ‌ .

گره ی کوری خورده روزگارش در شهر باران و خیس و قشنگ .
او عاقبت در مرکز گیلان آمده .
خورده به زیتون و نهال گردو ، گره ای سخت و کور شکل سچم‌.
گیر افتاده دست ما کله پوکان‌ در قفس .
بس که شرح واضحات گفته و چپ و راست و راه و بیراه را فرموده به مآ ، افتاده از نفس از قرار.
حبص کرده نبض زمام را در امور .
سلطان ما، خشت به خشت بنا کرده با چمچه‌ و متر کرده زندگی .
قد هر کدام را گرفته نوک پا تا راس سر به سادگی .
در عجب که همگی گشته ایم به دست خیش هشت وجب.

این میان باز کسی بیل و فرغون را برده است ، کار کرده و نشسته آخرش . فحش کش آمده بالا صدایش چون عربده
ای داد بر من ، نهال گردو بر باغچه ی دیگری .
فرض محال از غم ، بیچارگی، آوارگی .
فحش کشیده زمین و زمان را دوخته به یکدیگر به سادگی .
در میان داد و بیداد و هوار ، خاور ده تن ماسه آمده ، چک پاس نگشته ، این بدِ !؟‌... .
سلطان و خشاب فحش های سرکش بی امان .
پوکه ها افتاده یک به یک ، گروهی، ضربدری.
ماشه ی چشم انتظار اشاره و فحش ها در انگشت شصت ،
آماده ی شلیک آمده .
اولین گزینه در خروج از فشار و سیبل شلیک داد و هوار و فریاد ، شخص شخیص فرهاد
این میان از بخت خوش

مورد بحث گشته عوض

مبحث جدیدی آغاز و گفتگوها تازه نفس . .
حمید چای آورده و قند ، در وقت تنگ.

، تمام مشکلات زیر سر فرهاد است و تیشه و سنگ.

صبح ها خوابیده و بیکار است و منگ .
. به گمانش‌ شب ها بیدار می ماند این قشنگ .
از نگاهش
این فرهادی عامل هرچه آشوب و فتنه و شریان دشمن است ، دستگاه‌ها گر افتد ز کار ، نه ایراد از زاموس است و نه اهرم دوخت و جوش ، بلکه کاسه ای زیر نیم کاسه است آن ز دست فرهاد
بگذریم از فحش های سلطان .
چون به سرعت لبخند آمده به میان و
امور به جریان و روال
از بهر لطف و مهرش ، یخچال آمده ، کفش کار و بیل تازه نفس و ناز آمده.
احترامات و ارج و حرمت از برایش رقصان و شادان و ناز آمده ،،
یاد دارم روزی قرص قمر نزد من باز آمد و
دمق بود و پکر
، برجک بر سر جایش نبود ،
روح و روانش پاره پاره
سراپایش کبود
. امید چنین آواره و چپ کرده در باورم دیگر نبود .

از حال و زارش هوش و حواسم را ربود
به پناهم آمده بود تا نسخه ای بپیچم بهر دردش
مشکل گشایی کنم
یا مرهمی نوشدارویی بهر بهبودی دردش تجویز کنم
، من نیز در فاز مشاور و یاور بودمش
. بیخبر از اینکه در حفر قبرش من نیز یاور بوده ام .
فاتحه خوان عقل کورش بوده آم .
پرسیدم از او که دردت چیست قرس قمر؟ چرا پکری ؟
چرا اینگونه حال و روزت خراب ،
گر آمده ای از عنق سراب .
نکند زیر تریلی رفته ای و هفت تن و نیم بار .
یا که ایالت باز رفت و بچه ها رو گذاشت همسر و یار ؟..
قمرخانم با دستان و یال باز ، با چهره ای نالان و داغان گفتش :
سلطان آمده ، با یک سورپرایز دراز آمده .
سرش گرد و دسته اش بلند .
اسمش بیل
فرو برده در بشکه لبریز آب.

گفتمش امید جان چرا پس غمینی، مگر بیل و دسته بلند تاکنون ندیدی ؟..
قرص قمر آه بلندی کشید و طعم تلخی را چشید و گفت
میان بغض درد و آه
که آقا سلطان گفته به ما .
، هرکس نشوید سرتاپای بیل ، هر غروب بعد اتمام کار ،
کوسکش است .
خب گفتمش خوب گفته و رک .
چرا یکه خورده ای و مانده ای در شکل شوک

. روز اول گفته کلام آخرش
، بر شخص قمر نشسته آتشش،
عهد کرده در وقت قدیم که گر نشوید هرکه سراپای این بیل ، کوسکش‌ است .

از هر چه بگذریم اینرا نتوان گذشت گر نیاید یکروز این سلطان و نازدردانه‌ بشر ،
تا ندهد چند فحش و نگوید حرف طر،
تا نزند بر ما همی چند تا تشر،
نگردد چرخ گردان در فلک .
گر نباشد کشتی ما پنچر است ،
روند پیشرفت امور افتاده از رونق و برکت است . ،

آنگاه دلتنگ شوند درب و دیوار
درخت گردو تا انجیل و رز ،
انجیل دو وقته و سطل رنگ، از سنگ گرفته تا قامت ایستاده فن،
همگی می مانیم در غمش.
دستگاه برش لنگ لنگان می آید تا جلو ، میپرسد از زاموس پیر که
ناظر پاکیزگی بیل پس کجاست ،
این کهنه جوان عزیز و شیک پس کجاست ،

لپ کلامم همگان گرچه حرسش می‌دهیم ، اما دوستش داریم ، نه از جنس قمر .
او که فرقی ندارد از برایش مرد و زن .
هرکدام را یک لغت میگذارد دم به دم .
قلب و قدم هرکه با او نباشد کوس‌ کش است
، آین فحش زیبا همچون لبخندی همیشه بر لبش
یا که نقل هر محفل و مجلس است . .

گر نیاید وزنه ها در عطش دریچه بی دست‌وپا، تکیه به دیوار از صبح تا ضلع صراط‌
خیره به چمچه‌ و چکش حتی سیمان و پودر خاکسنگ و ملات ‌
همگی از جمله دلواپسش‌
، گر نباشد هوا ابری و پس است . .
.

خب خاموش ها گویاترند‌ ، در باورم ، می‌بارد از درب و دیوار در هر نگاه هزار سخن .
خب آشنایی با زبان بی زبانان همچون باراک ، سخت نیست ، گوش و چشم است ما را بسیار
اما دریغ
گوشها هوشیار نه ، و چشمها بیدار نیست . ای صد افسوس و داد و هوار . باز در رفته زاموس از زوار ‌ .، پیچ هرزش‌ سر آمده براه‌ ، رزوه‌ هایش دست به دعا .
سوی دیگر فرزاد و فکر قول قرار کسب و کار ، یا سر و کله زدن با بازار پر کلک و فلک و آسمان و بازیهاش. . اون بلده رسم جبر بازی رو . رقصیده زمانی و رقصنونده‌ هر سازی رو . و پاس کرده واحداش‌ ، مدرک گرفته از دست بدیهای روزگار و ظلم و ستم های آدماش . توی هر فرمول گرفته دست پیش ، عزم و اراده و قول و قراری هم که داده از قبلا به خویش . قول داده کار کنه ، تا طعم فقر رو نبینه و نده به بچه هاش . تازگی تخت گاز میره سمت خواسته هاش . اون خریده یه رویای شیرین از دوست و رفیق آشناش‌. ، و این میشه به زبان ساده ، هجرت به فردای بهتر در فرنگ از شهر خیس . خب ساکته و بلنده خوب میشه خب که صداش ، ولی ساکت مونده در خفا ، تا لایه کشی های اطراف و ادماش نشه برملا . این رسم جنگ با جبر آدماست ، اما واسه فرزاد اینم روش داره و راه . اینی که نگیری مچ زرنگی های یار ، تا مبادا دورت خلوت بشه از منو ما . تعامل با زرنگ نماهای بی خطر و رام ، رله و روشی برای دوری از اسارت در بند مشنگای‌ پر ادعاس‌. بعبارتی فرزاد مون بلطف تکیه به تجربه ی پدر و سلطان جمهمون‌ ، یاد گرفته گاهی زرنگ نباشه و بشه صبور ، بعبارتی یک قدم جلوتر از زرنگ های توی اجتماع ست ، چون یاد گرفته از دست مشنگها‌ باشه رها . ساختن با رند و جلب همچون منو ما ، سهل و ساده نیست ، ولی خب برای گریز از رسم روزگار چاره چیست . در یک نگاه، رئیس و اتاق و تخت خواب و یا شهر پرسه های پر تب و تاب ‌ . خورده مار و پس داده افعی و نیش ، فکر چاره واسه چاه از روز پیش . از قرار اعضای ثابت و اصلی این کسب و کار ، از فرزاد و فرهاد گرفته تا که این نگهبانی مثل باراک ، حتی همین شخص شخیص یعنی داداش ، همگی در فکر هستن و پی راه و کشف فرصت ناب بهر فرار . یکی همین حالاست پا بشه بگه داره میره سر قرار ، و بعدم الفرار .

اما برسیم به این باراک و عجایب غرایب کاراش
چه میگذره توی روز و شباش
چی کرده ار گذشته تا حالاش .
یک مافیا همچون ساواک . یا که گروهک شورشی عین پژاک. همگی درونش گشته نهان .
از نقطه نظر باراک ، پیرامون باغچه در حاشیه ی دیوار این گاراژ ، هرجایی که کسی کاشته نهال ، نشاشیدن به زیرش براش گشته محال . . انگار که نه انگار او در اسارت این محیط ساکن است ، همچون آب راکت در مرداب و ساکت است . خودش نیز اینرا خوب میداند که نباید بگندد در رکود و این سکون . باید جاری و برقرار باشد و نباشد ایستا .
خسته گشته از دست شنیدن وویس های واتس آپ و فحش های نثار به نصاب بالابر و شکستگی های ناصرش.
خراش برداشته خاطرش از عطسه های پمپ آب . ندارد وقت خواب .
ای امان از ناصر های شکسته دست و پای ، ای درود بر فرهاد های بیقرار و پیوسته پی کار. . تیشه را اینستاگرام از وی ربود ‌ بهر گردش خون در خیرگی های چشمانش کبود ، از یاد برده فرهاد ما حفر کوه بیستون ،
صعود به قله آین روزها ، ملزم به نصب بالابر و قیمت ها گرون ‌ . دنیای مجازی و اینستا ، پیج های فرهاد و تبلیغ بهر وزنه و نصب آسانسورهای ارزان ، نصف وقتش را ربود ‌ ، سرش بالا کرده و آسمان گشته غروب . فرهاد مان شیرپاک خورده و تمیز ‌ ، بهر همگان محترم و هم عزیز .
عشق شیرین و جستجودر اینستا ، خیمه بر اینترنت و فضا ، نشسته پشت میز نزدیک یخچال در گاراژ .
نقشش زیر سقف چون ستون ، سوم شخص غائب که در محفل حاضر است ، بعد رئیس او نائب است . به گمانم سه دونگ اینستا را صاحب است . از بس که درونش حاضر است . او سحرخیز است و کامروا ، نیمی از وی پی سرکشی به تک تک دکه های شهر و صرف چای . نیمی دگر در پی رزق و روزی و کسب و کار. . رئیس که محو پرواز و هجرت است ، دو قدم مانده به سفارت و عازمش‌ .
هر که را مهره ی شطرنجی دیده بهر خویش ، شش تیغ کرده نشسته روبرویم و عصا قورت داده همچون سیخ . به گمانم رئیس کنون چنین گوید بیصدا در دلش ،
یادم بماند از بابت تعطیلی دیروز از حقوقش‌ کسر کنم و دیر بزنم برای شهروز واریزی اش . تا بفهمد نتیجه ی این واژه چینی و آخرش . یادم باشد تا
ته هفته کسر کنم از حقوق و واریزی اش . آن از ناگونیایی‌ قالبش‌ و آن نیز از بیل زدن و ملات ریزی اش . ندارد تعریف همچنین بارگیری اش. چه زود دم در آورد شهروز و خودمانی گشته امروزه حال ، به گمانم افتاده وقار و سنگینی اش در ملات یا که پریده از سرش احترام از فرط برق گرفتن های روزانه پی جوش، حین گوشواره و زاموس‌ شایدم در طی دوخت .



روزها که دلخوش توپ سبز، آشنا با مفهوم امنیت با ثبات ، با اینکه نداره حتی یک کلاسم که سواد .
شباش آماده به رزم ، هوشیار و بیدار گوش بزنگ در وقت تنگ . فرمان میبره با اینکه غریب نیست با رسم جنگ . اما با ما دوست و آشناست و نداره سر جنگ . اون و شیشه و دل ما شده سنگ . بهر حضور ما و شاید کلافه از دست این گاراژ و آدماش. زندگی سبک رپی‌ از جنس بی‌رحم سگی . او از فرط تنهایی میبیند سراب که جفتش نیامده گرفته است طلاق . دوست می‌شود با هر جنبنده ی رهگذر از درب گاراژ ، فرقی ندارد گاو عطا باشد یا زاغ و کلاغ . گاه نفرین می‌کند بر زمین آسمان ، می‌بافد به دور خود پیله ای از غم و آه‌... تدریس می‌کند بهر بسیاری درس وفا . نزد هرچه یار بی وفا . دلی دارد پر از مهر و صفا ، دلی به وسعت دریای بی کران ، بی جیره و مواجب است ، نگرفته تاکنون حقوق حتی یه قرآن.
چشم انتظار گوشه چشمی مهر و توجه و گردش است ، اما صد افسوس اسیر ما آدمک های بی وفا و پر لغزش است . آه که صد بار خجالت لایق ما آدمیان پر ادعا و سرکش است . بی وقفه می‌دهد کشیک تا نیاید از زیر درب ، پنهانی درون لاک پشت و مار . در قتل کرلوف ماهر است ، هر چه باشد بی ادعاست‌ ، همینی که می‌بینید در باطنش وفا و اوبهت و اقتدار در ظاهرش . او نزد انسان ها بزرگ گردیده و ندیده مادرش. خود را از ما و یار ابدی میبیند در باورش. گر نباشد باز می ماند تا ابد همراه مان خاطرش . آن حالت دلقک وار محض خوردن نهار مان و مفهوم التماس و خواهشش . آن حس ششم و چشم سوم و احساس حضور صاحبش بی آنکه هنوز دیده باشد ظاهرش .
راز بزرگی ست طریقه و راه و روشش در کشف پیشاپیش حضور نزدیک صاحبش
. بی آنکه باشد شاهدش .
آن تکان دادن های دم دم به دم از سر ذوق. آن اعلام شکار کرلوف و آن همه شوق و ژست قهرمان در محل قتل مقتول بی دست و پا ، همچون هجوم بر دشمن دیرینه و بی سر وپا . گویا در باورش کرده رسوخ ، که در پستوی جاده ی شلوغ ، هرچه دوچرخه باشد در عبور ، در نقش دشمن فرضی باید بگردد مورد هجوم . پارس می‌کند از ته وجود . با خشم و غضب بر هر دوچرخه ای در دم درب. . آن توپ سبزش بر دهانش ، بازی و شیطنت تنها برنامه اش در طی روز .
همیشه آماده و حاضر است ، دورخیز کرده و آماده ی شلیک مانده با اشاره ای از نوک پا بر کنج نهان و نمور، هجومی آورده ناباورانه بر سر او. کاشف بعمل می آورد از مار و سمور یا چاله ی موش .
قهر را می‌شناسد بعد از شستشو و پاشیدن آب بر سر و روی .
حمید را می‌شناسد از صفر تا صد و دم در تا متر صد ،
. ماه را می‌شناسد در سیاهه آسمان از تابش نور .
نمک را می‌شناسد از طعم شور ، نمکدان را نشکسته از بی شناقی‌ همچون گربه ی کور . قورباغه را می خواند از راه صدای شب و قور ، گربه را بد میداند از سمت روبرو با هر عطر و بوی . باراک با شگرد های ثابتش . در فریب خوردن های راحتش . او ساده و یا ابله که نیست ، بلکه توقع حیله و نیرنگ و دغل نمی‌بیند در بین ما به چشم رفیق . او خودش بی ریاح و صادق است ، فریب او نباشد دلیل بر زیرکی و زرنگی مان ، او باور ندارد دو رویی از من و ما . چونکه خودش رفته هر مسیر در فریب و مکر و گذر کرده از هفت خان .
گیر افتاده دست ما و یار گردیده از قدیم از بخت اقبال مان .
مخاطب شاید گشته کمی به صاحبش . که پنداشته می‌رسد به او در باورش . اما خبر از دل باراک نداریم که منو ما .
احتمالا نموده ایم تاکنون خواهرش از اول تا آخر ماه .
او را از چاله در آورده به مهر و انداخته بی خبر در قهر چاه .
با خویشتن بزرگش کرده ایم و اکنون دریغ از نان و آب .
خسته از نفرین و اشک و حسرت و آه . .
. شب ها که رفیقش شده آسمان تیره و تار و بلکه گاهی هم قرص تابش ماه . ...
پی یک گردش کوتاه می‌گردد پی حفر تونل از هر کنج و کنار .
همین روزهاست که بیفتد پی عقد قرار با حمید برار ،
تا بلکه حفر گردد برایش یک تونل جای قبر قدر قار . خب خودش نیز میزند بر سر قبرش ناله و زار . کلاغ و زاغ و غاز نیز سیاه تن کرده پیشاپیش از فرط عزا . طفلکی رشوه داده عمری به زاغ و کلاغ از ظرف یقلبی خویش غذا . بلکه کمی همدم گردد با او یک کلاغ سیاه . و زاغ . اما ظاهرا با گاو سفید و کلاش ملاشی مادر زن عطا ، خورده حسابی دارد ، کینه و کدورتی در کنج دل دارد . شاید پشت سرش وارو بلیطی‌ او فروخته. در تویله‌ پشت باراک آسمان و ریسمانی دوخته . برایش خواب دیده ، او را کم تجربه و خام دیده ، گفته که با خبرچین هایی همچون کلاغ صدساله ی شهر دارد سر و سر . از اصالت آلمانی اش دور گشته و افتاده از قر و فر . اما گاو چاق گلفروش ، نبوده و ندیده شمع پلیسی ژرمن شپرد و مهر و محبت های صاحبش . گوش بزنگی‌ های حاضرش‌. تفتیش هر ضلع خراب و طریقه ی جالبش. به باورش گاه نقشش میگرد کفشدار و می‌آورد لنگه به لنگه تا دم درب بهر پیشواز از ورود و محض حضور صاحبش. کمی قدم زدن و گشت و گذار و تعقیب هر بوی غریب و آشنا در حریم جاده هست تنها التماس و خواهشش .
ریسمان می پوشد رویای خیس و خشک می‌کند بر روزها پی توپ میدود طول گاراژ
از دم درب تا ته سقف ،
دنبال شریک و جفت می‌گردد در به در .
از خودش میگزارد عطر و بویی یادگار
در هر ضلع و گوشه کج یک عمری آزگار. باراک هستش اسم سگ گاراژ
خسته از پست نگهبانی
در پایان شیفت کار
فرهاد کوهکن
در بیستون ، در تلاش پر تب و تاب
در کسب و کار
سلطان تشر و گوشزد در سر کار
فحش های رایگان زمزمه وار زیر لب
به شوخ طبعی و مزاح همگان را شادمان
کشتی ما بدون او همچون تکه چوبی بی ناخدا و بادبان
سوی دگر نقشی دگر ، فرهاد و سرکشی به دکه های کنج تا کنج شهر سر به سر
تست فنجان به فنجان، تا به لیوان کاغذی ، تمام مالکان دکه ها را می‌شناسد از مرد و زن ، از سروناز گرفته کلاهی قرمزی ، آخرش نیز دکه ی کوچک خانقزی‌

پدر پی او و او هست پیگیر دیگری .
درگیر بالابر و نصاب و پای بشکسته ناصرش ‌ .

، در کنکاش جهانگیری و صد هزار درگیری


و ستون اول در حضور بی نوسان
تیشه به دست در اینستاگرام
باراک در فکر فرار
رفتن سوی قرار
و استشمام تا یافتن یار