Romances   novelist:  shin Brary    

    دخترک  رویا فروش    

 نویسنده  ؛  شهروز-براری-صیقلانی  

      شین براری    داستان کوتاه برتر    

 لینک تصادفی وبلاگ بلاگفا داستان نویسی خلاق

توی ایستگاه اتوبوس  یه پیرزن داشت کاموا میبافت.   یکی از زیر  یکی از  روو   یکی از  پایین  ول میداد.... و نگاهش به نگاهم افتاد   و لبخند زد و پرسید ؛  اسمت چیه؟ 

گفتم؛  مژگان 

پیرزن پرسید؛  کلاس چندی خوشگلک من؟ 

_   کلاس  سوم راهنمایی . سال دیگه میرم دبیرستان. میخوام رشته ی فنی حرفه ای انتخاب کنم و برم رشته ساخت و دوخت... 

پیرزن از بالای عینکش نگاهی کرد و گفت؛   ساخت دوغ؟  اینم شد رشته؟  لااقل برو یه رشته ی خوب دیگه که مربوط به رشته ی تحصیلی فنی فرفری باشه 

_  کمی خنده ام گرفت  معلوم هست که گوشش سنگینه  بهش گفتم ؛  ساخت دوغ  نه!   ساخت دوخت .  یعنی خیاطی پیشرفته. و فنی حرفه ای .... 

همون لحظه اتوبوس رسید و وقتی پیرزن بلند شد  متوجه شدم که یه پا نداره و عصا داره.   توی اتوبوس هم پیش هم نشستیم و اون گفت؛    من یه دختر دارم و پسر .  تو عروس خودم باید بشی ... 

البته معلوم بود  داره شوخی میکنه چون  واسه بغل دستیش   چشمک، زد  .... 

منم گفتم  ؛  لطف دارید .   ولی من باید حتما برم دانشگاه.  .... و قصد ازدواج ندارم.    سر ایستگاه اول پیاده شدم. 

از مدرسه به خونه بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ، من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌ و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم . و خیلی وقت ها  رویاهای تکراریم  به حقیقت تبدیل میشن.      

صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 

مژگان من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم  چون پسرش داره میره سربازی و قرار اش پشت پا درست کنه ...  ، یک ساعت دیگه میام باز نشینی رویا نبافی که آب کتری بسوزه و خشک بشه  

وااای از دست این قر قر های مامان. سرسام گرفتم . باشه مامآن حواسم هست. خیالت راحت. .  

به افکارم رجوع میکنم به نظرم همسر اینده ام باید  خوشگل باشه 

رنگ چشم خیلی مهمه ، ترجیحا عسلی ، موی خرمایی ، رنگ مژه ابرو و مو ی و ته ریش باید کمی بور باشه ، قد بلند ، خوش تراش ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم ندارم  و میخوام به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک شده  و  ایمان دارم که تعبیر میشه .  تصویری که  همچون عکسی همه جا همراهم  هست.  

روزها گذشت و  سالها یکی پس از دیگری  آمد و رفت   به سرعت چشم هم زدنی  به دانشگاه رسیدم  و  تصویر  ذهنی و خیالی ام  همچنان همراهم بود   تا  اینکه  روز  موعود  رسید...

                  دیدار شهروز، برادر شاداب 

– دیدار با برادر  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. شهروز همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام heart

و وقتی فردای آن روز شاداب قصه ی دلدادگی شهروز را نسبت به دخترکی معمولی و نه چندان زیبا به نام بهار را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه است.

کمی گذشت و دعایم مستجاب شد بین شهروز و بهار فاصله افتاد و من سریع این فاصله را پر کردم . وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما شهروز از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت شهروز موکول شد.

شهروز که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز شهروز به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی شاداب هم حسودی اش میشد !  حتی چندی پیش  به گوشم رسید که شاداب وقتی پشتم بهش  بود  مخفیانه برام چشم قره رفته بود و  ادا اطوار در آورده بود.   من مدتها بود که دست از خیالبافی برداشته بودم چون نیازی به رویا بافی نداشتم و واقعا حال و روزم رویایی بود  ،   آه که چه ساده  خوشبختی به سراغم آمده.... حتی در خواب هم نمیدیدم  ... 

روزها یکی پس از دیگری گذشت و.... 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت شهروز نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای شهروز شد >>

این خبر تلخ را شاداب برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق مان بود .broken heart

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت شهروز برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا شهروز معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

شهروز را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه شاداب به سراغم آمد .

آن روز شاداب در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم شهروزشان گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

شاداب از عشق شهروز گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، شاداب بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که شهروز قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، شهروز برای تهیه ی اون ،  قیمت گذافی پرداخته  و  از جانش مایه گذاشته و اکنون یک پایش را از دست داده.  

من پرسیدم مگه  مغازه ی کادو فروشی وسط میدان مین بود که چنین چیزی رو مدعی میشی!؟   چرا  منو احمق فرض  کردی.  هدیه ی داداشت چه ربطی به بی احتیاطی اون و غفلت و حادثه ی توی سربازی داره؟  

شاداب گفت ؛   اون به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو شهروز امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

شاداب رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق شهروز را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . شهروز، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم شهروز نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه شهروز لبخندی زد و رفت . .

حس عجیبی از لبخند شهروز برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز او را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن شهروز ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی شهروز افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله شهروز کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و او پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ..  اما از طرفی هم کاملا حق با من بود. چون  من که  یک شوهر نصفه نیمه ی عاشق پیشه  نمیخواستم  که اون  خواست عشق رو به من ثابت گنه و یک پای خودش رو از دست بده. 

بهتر این بود که عقلانیت خودش رو بهم ثابت میکرد و نمیرفت تا گل بچینه  .   من که یه شوهر  توی قبرستون  نیاز نداشتم  که اون رفت روی مین.... 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقاتش رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها است که شهروز مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم اسم دختر کوچکمان را که تنها چهار و نیم سال دارد را شقایق نهاده آیم .

صدای باز شدن و بسته شدن درب خونه یهو چرتم رو پاره کرد ، و یادم اومد مامانم رفته بود خونه ی همسایه سبزی پاک کنه ، همش گوشم سنگینه، انگار یه چیزی رو پشت گوش انداختم. و فراموشم شده. .... صدای خشمگین مادرم بلند میشه که میگه؛ 

ای ذلیل مرده ، مگه. زنده نیستی. که زیر این کتری رو خاموش میکردی!..  

ای وای بازم. ، کتری ابش خشک شد. و سؤخت. وااای. باز قر قر های مامانم شروع شد 

 لعنت به این خیالبافی های  مسخره ،     شاداب که اصلا داداش نداره،   در ضمن   من که هنوز دانشگاه قبول نشدم     وااای  فردا تازه باید  امتحان علوم بدم  و سال دیگه  وارد دبیرستان بشم     و انتخاب رشته کنم .  ....   خب شاید   رویام تعبیر بشه  اونجاست که یادم باشه اگه  اسم یکی از همکلاسی هام  شاداب بود و داداش داشت  اصلا باهاش دوست نشم  چون  شوهر یک پا  چند تا  عیب داره   مثلا شب عروسی چجوری باید باهاش تانگو برقصم؟  یا اینکه  اگه بچه دار بشیم و بچه مون بخواد  باهاش اتل متل توتوله بازی کنه    اونوقت چه خاکی برسرم کنم؟     یا که مثلا اگه خواستیم کفش بخریم میبایست  یک لنگه بخریم؟  یا که جوراب ؟    یا مثلا ... 

 

صدای مادر ؛    مژگان  تو که هنوز  توی تخت خوابت نشستی ؟   پاشو برو کتری رو خاموش کن   دخترک  بی خیال  و بی عرضه ....

  رشت 1383      شین براری