دخترکی بسان پروانه ی شهرخیس . زاده ی معصومیت و شیک .
پیشه اش پرستار در ابتدا ، سپس یک به یک ترقی و پیشرفت سمت بالا .
دخترک زیبای قصه ، زلال و پاک اما بی نهایت تنها ، جامانده در تبعیض و فرق .
زخمی شدی . زخم هایی ناسور و پر درد ، دریغ از شانه ای محض گریه و زجه و شاید هق هق های پر درد . پس فرو دادی بغض خودت را . هربار تکرار . و هر بار یک حادثه ی تلخ ، فوت پدر ، پس از مادر ، فوت همسر در ان میان ، یک به یک رفتند از این دنیای وانفسا و تو ناباورانه غرق اندوه و تنیده شده در غم .
به شهر خودت باز گشتی ، بی شک میبایست تو را در آغوش پر مهر و محبت و گرم میگرفتند اما..... صدای خنده های سرخوش انان ، خالی بود از هرگونه حس همدردی و یا ادب و محبت . و این نیز بود نمکی روی زخم . بغض امد ؛ باز غورتش دادی تا نشکند این بغض کهنه و هزار زخم خورده ای که گویی دیگر با وجودت عجین شده بود . هرگاه هرجا حین ثبت یک عکس ، یا به هنگام رویارویی با اشنایان و بستگانت در این شهر ، به عاریه و نسیه یک لبخند قرض گرفتی و نشاندی بروی لب .
لبخندی سرشار از حرف های ناگفته و درد .
تو را باز کسی نفهمید ، تو درمانده شدی از فرط این هجم بالای تفاوت های خود و شاید از مشاهده ی این هجم عظیم از خصلت های والای خود و صد البته بلعکس ان در برابرت پر شده بود از شخصیت های بی خود و آدمکهای بی ارزش و پس فطرتی که سرشان به تن شان نمی ارزید و در خیال خام خود تصور میکردند که باید برایت تعیین تکلیف کنند . تو به ان نقطه رسیدی که این شهر دیگر جای تو نیست . و باید رفت .
نه انتقامی گرفتی
نه اعتراضی کردی
نه گریه و فریادی سر دادی
و نه هیچ مرهم دیگر ....
بلکه فاصله گرفتی
تو از ان پس و در غربت
تک تک ان بغض های قدیمی را هربار بی مقدمه و بی علت باز پس دادی
پنیک گریه یعنی تاوان پس دادن یکایک ان گریه هایی که در وقت قبل نکرده بودی
تو انجنان بغض بالا آوردی و گریستی که قلب عالم پر از غم شد
و تو دستانت را روی زانویت گذاشتی و مجدد برخواستی .
ققنوس وار
از نو شروع کردی به ساختن
پله
پله
پیشرفت .
تلاش .
تو کماکان لبخند بر لب می نشاندی اما.....
چیزی این میان تفاوت داشت .
چیزی این میان فرق میکرد .
تو دیگر آن فرد قدیمی نبودی .....
عمه ی عزیزم دوستت دارم __ برادرزاده ات شهروز