نویسنده؛ شهروز براری صیقلانی 
            
     نام اثر    ؛   دستی  بجای شوهر 
 
  اپیزود     episode1  
   جبر جنوب  |  خودسوزی طالع شوم     

مکان  _  ایران  _ جنوب  _  بوشهر  _ عسلویه،  در پاسگاه بین شهری  و مقر  پلیس راه  _ ایست بازرسی 
   زمان  ؛  به  وقت بی خبری،  و طی برهه ی زجر کشی از جبر دو سالانه ی خدمت وظیفه سربازی .  

از ناکجای افکارم نمیدانم چرا باوری عجیب در من نقش بسته است ،  نمیدانم شایدم که من کمی دیوانه ام،  شاید هم شما نیز در افکارتان مثل باشید،   و برای هر واژه ای  تصویری ذهنی  بسازید. تصویری که غریزی در ذهنم نقش میبندد  و  شکل شمایلی عجیب و بی ربط  در ذهن من  رسم میشود و اکثرا هیچ ربطی به مفهوم آن واژه ندارد.  مثلا  طی زندگی بیست ساله ی خودم  همواره   از شنیدن کلمه ی    "صبحگاه"  به یاد  املاء و دیکته  می افتادم و از  شنیدن  واژه ی "دوشنبه"  به یاد معلم بهداشت و رفتار های وسواسگونه  می افتم.   از شنیدن  کلمه ؛  زخم"  به یاد  واژه ی  فرد و مفرد می افتادم.   
از شنیدن  کلمه ی  " عشق"  به یاد  تابلو عکس منظره ای می افتادم که در آن دو طاووس زیبا در یک باغ خوش آب و رنگ  مشغول  خودنمایی بودند.   از شنیدن کلمه ی    دوا" یا  دارو   به یاد  مزه ی تلخ لیمو  می افتادم.     این سالها که  بزرگ شده ام  دیگر مثل کودکی نیستم   ولی باز گهگاه برخی کلمات و یا اسم شهر ها  مرا به یاد چیز های بی ربطی می اندازد  مثلا  از شنیدن اسم  شهر  قم  به یاد آب میوه غروشی می افتم  و از شنیدن  اسم  دربند'  به یاد کاهوی سینزده بدر  می افتم  و از شنیدن اسم شهر مشهد به یاد  تصویر مردی دستفروش می افتم که چند قالیچه ی کوچک پادری  را مانند  قاب عکس در بغل نگه داشته و آنان را بیش از حد ارزان میفروشد و آن مرد اصلیتی افغان تبار دارد.  

 اکنون نیز  مشغول سپری کردن خدمت سربازی هستم و از لحظه ای که فهمیدم برای انجام خدمت سربازی  به جنوب و عسلویه اعزام شوم   ناخودآگاه تصویری از عسلویه در من نقش،بست که آنرا میتوانم به زن میانسال با چهره ی سنتی زنان ایرانی مجسم کنم که آبروی نازک و پیوسته ای دارند که بیش از حد  بلند و کمان برداشته و گوشه ی لب شان خال کوچکی دارد و سراسر پیچیده در حجابی  بومی ست    و به قلیان  و زغال نیمه بورش، میدمد و فوت میکند تا بلکه جان بگیرد.   اما  از لحظه ی اعزامم پس از گذراندن  دوره ی آموزشی  و ورود به  این شهر لعنتی ،     تمام محاسبات و  تصاویر ذهنی ام  بر هم  ریخت   و  اکنون این شهر را میتوانم به  بانوی آشفته حال و پریشان خاطر  اشاره کنم  که گویی  شال و چادرش آغشته بر نفت و روغنی سیاه  آتش گرفته و او میدود در صحرا و آتش زبانه میکشد  و شعه ور تر میشود    صدای زوزه ای پیچیده بر  باد سرکش و کوهلی  این شیون و زجه را تا کیلومتر ها دورتر  می آورد  و حتی اکنون و در حاشیه ی شهر   و این ایست بازرسی  میتوان  صدایش را شنید.  این احمقانه است  و شاید من احمقم  . اما   اینها  حقایقی از افکارم است    گاه برای  رهایی از  این افکار  خودم را سرگرم  با سگ پلیس میکنم.  اینجا  غیر از سگ    کسی قدرت  یافتن مکان جاسازی شده ی محموله های مخدر قاچاق را ندارد     .
صدای زوزه می آید. زوزه سگ با گرگ فرق دارد. این را زن گفته بود. شب ها صدای زوزه سگ، تمام عسلویه را پر می کند. سگی که با تن سوخته اش در کوه ها می دود و زوزه می کشد. حالا، گاهی فکر می کنم صدای سگ سوخته شبیه زن است. زنی که شب ها در آتش می سوزد. زنی که با دست های سوخته اش مرا می خواند.
روز اول بود فرمانده ما را برد پشت تپه و گفت به سنگ ها نگاه کنیم. برای هر کس سنگی را نشان کرد و گفت پاس سنگ بدهید. جیب هایمان را خالی کرده بود. باید زیر آفتاب داغ می ایستادیم. بی سیگار انگار روز تمام نمی شد. شعله ها، در نور روز دیده نمی شدند. اما گرمایشان، مثل باد داغی که از شیشه ماشین بزند داخل پوست را می کند. فرمانده رفته بود و ما به تک تک سنگ ها فحش می دادیم. سه نفر بودیم. یک سنگ را نشان می کردیم و می بستیمش به فحش.
شب یکی آمد دنبالمان گفت سرگرد کارمان دارد. از روز تنها شعله بی رمقی مانده بود؛ که مثل خون کوه ها را می شست. چشم هایم چیزی نمی دید. سنگ های صیقل خورده زیر آفتاب کورم کرده بودند. فرمانده جلویمان ایستاد و تمام فحش هایی را که رو به سنگ ها ما به او داده بودیم، برایمان تکرار کرد. گفت اینجا که هستیم باید سگ باشیم، سگ پاسبانی که شب تا صبح، صبح تا شب می نشیند و به رفتن و آمدن مردم زل می زند.

  •     گفت فردا هم کارتان همین است تا وقتی که سگ بشوید. همه ما سگش بودیم. حتی وقتی جسیکا را آوردند. ماشین های شب شلوغ تر بودند. ماشین هایی که از بندر می آمدند با خودشان جنس داشتند. گاهی می فهمیدیم و گاهی از زیر دستمان در می رفتند. فرمانده گفته بود کاری به کارم نداشته باشند. حتی گاهی می گفت: تو نمی خواد پاس بایستی. انگار از اول حس کرده بود. می دید که نمی توانم نصف شب زن و بچه مردم را بریزم پایین. یا زل بزنم به صورت مردی که تمام دستش را خالکوبی کرده. یا پیرمردی که جمع شده روی ساکش. نمی توانستم.

پشت کانکس روی تکه سنگ ها می نشستم و زل می زدم به آتش که مدام شکل تازه ای به خود می گرفت. هیچ وقت بیشتر از سه چهار شکلش به خاطرم نمی ماند. 
بیشتر از همه شکل زن داشت؛ زنی که در آتش می سوخت. زنی که آتش دست هایش را به سویم می گرفت و صدایم می کرد. می گفتند باید عادت کنی. عادت می کردم، به اینکه چشم بدوزم به شرجی و باد داغی که خط می انداخت روی خاک. باد شرجی اینجا خوب است. باد شرجی یعنی اینکه هوا مثل خاک اره، چوب ریه هایم را نمی سوزاند. باد شرجی یعنی قرار نیست خاک مثل پرزهای شب به چشم هایم فرو برود. همه می خواستند پاس شب بایستند. روز نمی شد آفتاب داغ بوشهر را تحمل کرد. شرجی می چسبید به تن. عرق فرو می رفت توی چشم ها. نجف می گفت: این ها دردشان چیز دیگریست. بعد برایم از چند نفری گفت که از پاس شب خانه خریده بودند و وضعشان زیر رو شده بود. شب اما برای من معنای دیگری داشت. برای من شب مثل سگ بود مثل جسیکا. تنش نرم بود. روز های اول بی قراری می کرد. هوای اینجا به تنش نمی ساخت. از همه نفرت داشت. طول کشید تا اخت شود. شب ها می بردمش پشت تپه دنبال موش های صحرایی می دوید. گاهی وقت ها به شعله ها پارس می کرد وقتی شعله ها یک دفعه گپ می کردند صدای پارسش بلند می شد. از ترس بود یا نفرت نمی دانم. هیچ کس چیزی نگفت، وقتی من صاحبش شدم. انگار خودش مرا انتخاب کرده بود. به بقیه محل نمی گذاشت. می نشست کنارم؛ با هم خیره می شدیم، به سیاهی غلیظ شب. گاهی می بردمش که ماشین ها را بو بکشد، اما بیشتر وقت ها کاری به کارش نداشتند. روزهای اولش، مثل روزهای اول خودم بود. سخت می گذشت. ترسیده بود. نمی خواست کسی نزدیکش شود. سرگرد پرونده ام را که دید پرسید چرا معافت نکرده اند؟ مجبور شدم، پرونده ام را نشانش بدهم. با همه این اتفاق هایی که افتاده، دیگر نمی توانستم تحمل کنم. صدای زن با صدای سگ یکی می شد. با صدای حمیرا یکی می شد. با کابوس هایم یکی می شد. از همان شب اول قبل از آنکه زن را بگیریم دلم می خواست بگویم. شب خسته ای بود. نشسته بودم روی یکی از تایرها و جسیکا خوابیده بود زیر پایم. صدایمان زدند. اتوبوس ایستاده بود و مسافر ها به خط شده بودند. مسافر های گیج و خواب آلود. مردهایی که از برگشتن دمغ بودند یک هفته، ده روزشان گذشته بود و حالا کلافه بودند. فرمانده هم سرحال نبود. چشمش می پرید. وقتی سردرد می گرفت، عصبی و کلافه می شد. وقتی می دیدیم یک انگشت را گذاشته زیر چشمش، می فهمیدیم که سردردهایش شروع شده و نباید دم پرش باشیم. ماشین را هم انگار به خاطر همین نگه داشته بود.
روزی که می خواستم بیایم گفتند شانس آوردی. آن روزها نفهمیدم چه می گویند. فکر می کردم جای آرامی است وسط بر بیابان. می نشینم و سیگار می کشم و چشم می دوزم به این تاریکی که با شعله ها تا صبح می رقصد. فراموش می کنم. اما صداها صدای پارس شبانه این سگ نمی گذارد. صدای قدم های زنی که جایی در میان کوه ها می دود نمی گذارد. صدای مویه هایش خوابم را به هم می ریزد. انگار گریه هایش در خواب و بیداری دنبالم می آید و بوی سوختن تنی راه گلویم را می بندد.
نشسته بودم و با جسیکا زل زده بودیم به شهری از جنس لوله های براق، از جنس چراغ های روشن که مثل فلس های ماهی زیر نور برق می زد. کارگر ها همه اینجا پیاده می شدند. رو به روی کانکس گشت. جادوی چراغ ها و آتش، هیبت لوله ها و ساختمان ها هیچ وقت تمام نمی شد. با خودم فکر می کردم همینجاست جایی که این همه سال آواره اش بوده ام. جایی که باید باشم و پناه بگیرم. می خواستم تمام که شد بمانم. بمانم و غرق بشوم در نور. دیگر فرقی نمی کرد از من چه می خواهند. همین که بنشینم و خیره بشوم به آتش بی مرگی که مدام شکل عوض می کند، انگار هزار بار زندگی کرده ام. اما حالا با این همه تن سوخته که توی سرم زندگی می کنند. انگار عسلویه دیگر عسلویه نیست.
ته دلم چیزی می گفت که امشب از آن شب هاست. شب هایی که انتظار اتفاقی را می کشی. سرگرد که صدایمان زد مطمئن شدم اتفاقی می افتد. زیر گوشم گفت: خوب بگردش، بی شرف خیلی پر رو شده.
لج کرده بود. حتما راننده چیزی گفته بود و گرنه ماشین های خروجی را نمی گشت. فوقش یکی را می فرستاد چراغ بیاندازد و برگردد. جسیکا رفت بالا. ماشین را گشتیم. جسیکا خوشش می آمد، سرک بکشد گوشه و کنار ماشین. گاهی وقت ها می پرید روی بوفه بعد می دوید تا صندلی راننده. باید قلاده اش را می گرفتم به زور می کشیدمش پایین. اما این بار فرق داشت. بی صدا دوری زد و بعد انگار ردی را گرفته باشد، آمد پایین. آدم ها را دوست نداشت به زور باید می کشیدمش تا کسی را بو کند. چراغ زدم که یعنی خبری نیست. سرگرد راننده را کشید گوشه ای و شروع کردند به پچ پچ کردن. جسی خودش رفته بود سراغ مسافرها. چمدان های مسافرها را جلوی پایشان بو می کشید. قلاده اش را کشیدم و گفتم: چه مرگت شده امشب. مسافرها خودشان را جمع کردند. زن ها پشت شوهر هایشان پناه گرفتند. نگاه ترس خورده شان به من بود. نمی دانستند چقدر دلم می خواهد جای یکی از این شوهرها باشم و شب سرم را بگذارم کنار موهای خنک زنی و غرق بشوم در عطر آشنای تنش.
پیرمردی گفت: بی ناموس، زندگیمون رو نجس کرد.
نجف پشت سرم بود. نمی دانم چه کرد که پیرمرد خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت. اما صدای نک و نال از جمعیت بلند شد.
-         نصف شب زا به راهمون کردن.
-         آب دهنش ریخت تو پلاستیک غذا ها کثافت.
زنی بچه اش را بیشتر پیچید. چشم هایش مثل گرگ برق می زد.
-         این بچه خوابه الان بیدار می شه، می ترسه. 
جسی برایش مهم نبود. این صداها، برایش شبیه شعله هایی بودند که در دور تکان می خوردند. اما هر صدا مثل میخ به تن من فرو می رفت. آدم بودم. نمی خواستم اینجا باشم اما بودم و قلاده جسی هم در دست هایم بود. نجف مثل شمر پشت سرم ایستاده بود. یعنی اینکه اگر شل بگیری؛ گزارشش فردا صبح زیر دست سرگرد است. جسی پارس می کرد. می خواست خودش را از دست من در بیاورد. سابقه نداشت این همه بی تاب باشد. فکر کردم حتما بوی تریاک دیوانه اش کرده. اما بارهای قبل این طور نبود، صاف می رفت سراغ اصل کاری، غره ای می رفت و با دندانش جایی را گاز می گرفت. اما این بار زوزه های خفیفی می کشید. حالش را انگار زن بهتر می فهمید.
گفت: خودتان بگویید یک زن با دست سوخته توی چمدانش کجا را دارد برود؟
برده بودیمش توی اتاقک بی سیم. جسی دور کانکس می گشت و زوزه می کشید. یک سره زوزه می کشید. هول برمان داشته بود. دست سوخته مثل رگه ای از درد به جانمان دویده بود. هیچ کس جرات نمی کرد چشم بیاندازد به دست سوخته ای که گوشتش چسبیده بود به پلاستیک و هوا را پر کرده بود از بوی استفراغ.
زن می دانست، مقاومتی نکرد. پیش از آنکه ما چیزی بگویم چمدان را باز کرد. جسی با پنجه هایش لباس ها را ریخت بیرون. پلاستیک را کشید. در تاریکی نمی دیدم چی را به دندان گرفته. مدام زوزه می کشید. بعد مثل کسی که غش کرده باشد افتاد روی زمین. زن هم کنارش نشست و شروع کرد به مویه کردن. سرگرد خیره شده بود به من. انگار میان این وانفسا من می توانستم کاری کنم. از صدای زوزه های جسیکا و مویه های زن دلم ریش شده بود. نجف زن را هول داد نشست کنار جسیکا. رو به سگ اما به زن گفت: چکارش کردی این زبون بسته رو. سگ پدر چی تو چمدونه؟ پلاستیک را برداشت. من نگاهم به جسی بود که تنش رعشه گرفته بود. زمان کند می گذشت. نور چراغ قوه نجف بین جسیکا و پلاستیک جا عوض می کرد. انگار سرب داغ دست گرفته باشد پرتش کرد و داد زد : دست آدمه. 
   کابوس بدی بود که تمام نمی شد. دهنم خشک شده بود و نفسم بالا نمی آمد. زیر آب نفس می کشیدم. همه چیز کند می گذشت. انقدر کند که فکر می کردم هیچ وقت تمام نمی شود. یادم نمی آید کی جسی را داد بغل من. از همان شب جسی دیگر سگ نبود. کانکس بوی عفونت می داد. سرگرد مدام شماره می گرفت. اما هیچ خطی جواب نمی داد. شرجی مثل موریانه سیم ها را خورده بود. ما مانده بودیم و زن. باید کاری می کردیم و گرنه تا صبح باید زل می زدیم به استخوان های مچاله شده ای که روزی دست آدم بوده است. زن سر تا پا سیاه پوشیده بود. نحیف بود. موهای کوتاهش از زیر چادر سیاه بندری اش بیرون زده بود. چشم هایش را هاله ای سیاه پوشانده بود اما مردمک ها وقتی به کسی نگاه می کرد برق میزد. سرگرد کشیدم کنار. 
گفت: همشهریته. زبونشو می فهمی . ببین چی ازش در میاری!
از پنجره دیدم که روی میز خم شده. نمی دانستم چه کار می کند.
گفتم : جسی کجاست ؟
گفت: ما بش می رسیم. تو اینو بپا. به بقیه نمی تونم اعتماد کنم.
گفتم: نمی تونم. پلاستیک رو ببرین بیرون.
گفت: کجا ببرم نصف شبی؟ صبح با هم می فرستمشون.
برگشتم داخل. انگار نخی نامرئی از پرزهای خانه عنکبوت در هوا معلق بود. دست کشیدم روی صورت عرق کرده ام. دستش را گذاشته بود روی پلاستیک و استخوان ها را نوازش می کرد. حال زائری را داشت که زیارتش تمام نشده بیرونش کرده باشند. در را محکم بستم. خواستم صدای در سکوت را بشکند. صدای در زن را از حال خودش بیرون آورد. نگاهم کرد. در نگاهش نه ترس بود، نه نفرت، نه هیچ حس دیگری فقط نگاهم کرد.
گفت: تموم شد ؟
گفتم: چیزی شروع نشده که حالا بخواد تموم بشه. این دست چیه؟ بهت کاغذ می دم همه چی رو بنویس.
گفت: سگه. چش شد؟
گفتم: خوب می شه.
جسی کجا بود؟ چکارش کرده بودند؟ بوی عفونت می زد زیر دماغم. جلوی عق زدنم را گرفته بودم.
پرسیدم: می تونی بنویسی؟ سواد داری؟
کاغذ را گذاشتم رو به رویش. به کاغذ نگاه کرد و به من. توی دلم می گفتم تمامش کن. یه چیزی بنویس بزار تموم بشه. انگار می خواست مرا نگه دارد. فقط نگاهم می کرد.
پرسیدم: اسم؟
پلاستیک را باز کرد. موج بو، نو شد. قبل از ‌آنکه بگویم باز نکن، باز کرده بود. بوی سوختگی گوشت می آمد. دستش را روی دست سوخته کشید و تلاش کرد از لای انگشت ها چیزی را بیرون بکشد.
گفت: می تونی این انگشترو در بیاری؟ حلقشه. نگینش فیروزه بود. خودش فیروزه دوست داشت. می گفت هم اسم توئه. 
گفتم: باهات نسبت داره ؟ بلند شدم که پنجره را باز کنم.
صدای زوزه می آمد. کسی از بیرون داد زد: جسی  ولش کن. ولش کن. خبری شده بود. چکارش کرده بودند؟ زدم بیرون. جسی دست نجف را گرفته بود. دهانش کف کرده بود. با حرص دندان ها را فشار می داد. خون بود که از بازوی نجف شتک می زد بیرون. دستم را گذاشتم لای دندان هایش. گفتم: بگیر، منو بگیر. ولش کرد. خودش را کشید کنار، زوزه زد و نشست زمین. رو به نجف داد کشیدم چکارش کردی؟ دیدم دستش را گرفته و به خودش می پیچد. قلاده جسی را گرفتم بی صدا دنبالم آمد. بردمش توی کانکس. زن بلند شد و رفت سمت جسیکا. دستش را گذاشت روی سرش گفت: هرچی بگم می نویسی؟ لیوان آب را ریختم روی پوزه جسیکا خون ها در آب حل شدند و خونآبه شره کرد کف کانکس.
زن گفت: بنویس، این که می بینی دستشه، تنش هنوز اونجاست. سردخونه. سه روز رو زمین بوده تا کس و کارش بیان. تنش رو که نشونم دادن همین جور بود. سوخته، تیکه تیکه، جسدش رو دادن که برگردونم. کجا برگردونم؟ به کی بگم؟ آتیشش زدن. اون ها سوزوندنش. یا قمر بنی هاشم اینجا کجا بود آمدی مرد؟
حرف هایش با بغض قاطی می شد، نمی فهمیدم چه می گوید. فحش می داد، مویه می کرد. بی بی را قسم می داد که ریشه شان را بسوزاند. جسی خودش را کشید سمت زن. خم شد تا زن سرش را توی دست بگیرد.
گفت: اتش سرخ این دکل ها خودش داد می زنه که این شهر شومه! تنش افتاده بود روی تخت، سوخته ی سوخته. نمی گذاشتند پارچه رویش رو پس بزنم. ملافه چرک چرک بود. ریش ریش، تو رو قران بزار ببرمش.
سرگرد در را باز کرد، نیامد داخل. اشاره کرد که بیایم بیرون. پرسید: چی فهمیدم؟
سیگاری که گرفته بود طرفم را روشن کردم. تشنه ام بود. گلویم می سوخت.
گفتم: کس و کارشه، نمی دونم چی شده. همش قسم می ده و نفرین می کنه. نجف خوبه ؟
سرگرد تفی انداخت روی زمین. گفت: دستشو بستیم. می خواست ببندتش به میله نذاشت. دستشو گرفت. دست کیه؟ چیزی نگفت؟ کجا می خواد ببرتش؟ چیزی نداشتم که بگویم. گفتم: تا صبح معلوم می شه. دلم می خواست همانجا بایستم. نمی خواستم چشمم به چشم های زن بیفتد. چشم های زن چیزی غریب داشت.  برقی که شعله آتش بود. فکر کردم شاید یکی از همان زن هاست. همان ها که از شعله ها صدایم می کنند. برگشتم داخل زن نشسته بود روی زمین. سر جسیکا روی چادرش بود. گفت: بنویس اون ها کشتنش .
گفتم: اول بگو کی رو کشتن.
گفت: اسمش ناصره. ناصر  فراشچی. کارگر بود. کارگر همینجا. با دستش سایت را نشان داد.
- اون ها کشتنش. صد بار بهش گفتم همه میان بندر واسه کار تو کجا می ری وسط بر بیابون. گوش نکرد. شش ماهه بهش پول ندادن. اما باز می اومد. این بار آخر به دلم بود که یه طوری می شه. همش گفتم نرو. بردمش لب دریا می گفت عسلویه شب ها مثه عروس می مونه. اینجا شده بود خونش. شده بود عروسش. 
من هم گاهی فکر می کردم عسلویه عروس است. عروسی که تمام نمی شود، که بزکش را نمی شورند. آن همه چراغ آدم را یاد عروسی می انداخت. یاد حجله با فانوسک های رنگی. عسلویه گاهی شبیه قصه های هزار ویک شب می شد. سیاهی مدام سایه عوض می کرد. تصویر مرده سنگ ها جان می گرفت، در سیاهی جا به جا می شدند. آتش، آتش، آتش حاکم مطلق شب بود. همه جا در مه سنگین خاک پوشیده می شد. ده قدمی را به زحمت می شد دید. خاک به عمق شب نفوذ می کرد. با جان شب یکی می شد. نفس که می کشیدی خاک و بوی گاز با هم از گلویت پایین می رفت. ریه هایم می سوخت از خشکی. آتش ها در غبار چون زنان رقصنده فریبایی بودند که با هر نرمه بادی تن عوض می کردند و به هیبتی دیگر در می آمدند. رقصی مادرانه و توام با درد. هزار و یک شبی که در هاله ای از خاک پنهان می شد.
گفتم: چی شده ، کی کشتش ؟
سرش پایین بود. تکه ای از موهایش سر خورده بود و پخش شده بود روی پیشانیش. به صورتش نمی آمد. پوست تیره اش با آن موهای رنگ شده وصله ای ناجور بود که توی ذوق می زد. فکر کردم این دست سوخته شب ها این موهای زبر رنگ شده را لمس می کرده. بوی رنگ را به سینه می کشیده. کیفش را باز کرد. عکسی بیرون آورد. گفت: این عکسشه.
مرد قیافه بلوچ ها را داشت. عکس روتوش شده بود. نمی شد فهمید که پوست صورتش چه رنگی داشته. چشم ها خیره به روبرویش نگاه می کرد. انگار می خواست بگریزد. فرار را می شد توی نگاهش خواند. لب های کلفتش را سیبیل نازکی پوشانده بود. 
گفت: قبل ترها کارش دریا بود. از دبی جنس می آورد. بعد که دریا رو بستن بیکار شد. بی کاری مرد رو می خوره. یکی از رفیق هاش اینجا بود آوردش اینجا. اول خوب بود. بعد هی موندنش کش اومد. هی موند و موند تا خبرش رو برام بیارن. زنگ زدن خونه، انگار می خواستن بگن سگشون مرده. گفتن بیاین تحویلش بگیرین. گفتن سوخته. خدا ازشون نگذره. گفتن یه جایی منفجر شده. سپیده صبح داشت خودش را از بین کوه ها نشان می داد. به بو عادت کرده بودم. پرونده را کامل کردم. جسیکا روی دامن زن خوابیده بود. زن همان طور که سرش را نواز ش می کرد گفت: جفتش سوخته. سگا هیچی یادشون نمیره. این سگم جفتش سوخته که این طور می کنه. از اتاقک زدم بیرون. محوطه خلوت بود، همه خودشان را گم و گور کرده بودند. محوطه را دور زدم. سرگرد کنار منبع آب نشسته بود و سیگار می کشید. چشم هایش سرخ سرخ بود. سیگاری تعارفم کرد. تهوع داشتم. شیرابه معده ام می زد بالا. برگه ها را از دستم گرفت.
گفت : قضیه هفته پیشه...
چیزی نگفتم. ما هم برای بازرسی رفته بودیم. روی زمین چرب بود. بوی خون و خاک و سوختگی می داد. جلوی چشممان جسدهای سوخته شان را بردند. هفت تا بودند. هفت کارگری که برای مهار آتش لوله های گاز آمده بودند. همه سیاه شده بودند. ترسیده بودیم. موج انفجار تا چند روز توی تنمان بود. چهره های سوخته شان را نگاه نکردم اما حالا دلم می خواست بدانم مرد این زن، کدامشان بوده. سیگار را انداختم روی زمین. سیگار شبیه تن سوخته آدم شده بود. سرخی اش می پیچید و بالا می رفت. مثل عروس آتش گرفته.
فرمانده زیر لب گفت: یا سید صالح این دیگه چیه؟
دود سیاه و غلیظ بالا می رفت. صدای زوزه جسیکا می آمد. دویدیم سمت کانکس. بوی سوختگی می آمد. بوی دود. زن پشت کانکس می سوخت. آتش از تنش شعله می کشید. شبیه زن هایی که در شعله های نیمه شب می سوختند. زیبا شده بود. مثل عروسی که در لباس عروسیش می رقصد. جسیکا هم داشت زوزه می کشید. جسیکا هم شعله می کشید. آتش به تنش گرفته بود و موهای بلند قهوه ای اش را می سوزاند.
سوز آتش چشم هایم را پر از اشک کرده بود. سرگرد داد زد: خاک...
لباس عروسی اش داشت می سوخت. توی حمام ایستاده بود و با چشم های سیاهش نگاهم می کرد. جلوی چشم های خودم سوخت.عروسی که به عروسیش نرسیده بود. دویدم. صدایش زدم حمیرا حمیرا. بغلش کردم. چرا نگفتی نمی خوای. نگفت نمی خواهمت. هیچ وقت نگفت. فقط رفت توی حمام و آتش کشید به تنش. بغلش کرده بودم و توی آتش با هم می سوختیم. دست هایم دور آتش سوزنده اش بود. می سوختم، می سوخت. عروسم توی آتش من می سوخت. بغلش کردم و گفتم: اون روز نتونستم. حالا باهم می سوزیم، حمیرا. حمیرا...
دستی شانه هایم را کشید و همه جا سیاه شد. سنگینی دست کسی روی تنم بود. نفسم در نمی آمد. بوی سوختگی همه تنم را پر کرده بود. همه جا سیاه بود. همه جا سفید بود. همه جا سیاه بود. زن در شعله ها سفید بود. زن در شعله ها سیاه بود. سفید بود. سیاه بود. حمیرا داشت می سوخت. من کنار در حمام نگاهش می کردم. حمیرا توی بغلم می سوخت. من می سوختم. شعله ها از دور گپ می کردند. جسیکا زوزه می کشید. سفید زوزه می کشید. جسیکا سیاه بود. سوخته بود. جسد مرد، حمیرای مرا بغل می کرد. حمیرا چرا نگفته بود؟ سفید بود. سیاه بود. شعله ها می رقصیدند. من روی سنگ غسالخانه با حمیرا خوابیده بودم.
سرگرد گفت : چرا نگفتی؟ چرا همون اول نگفتی؟
از وقتی برگشته بودم مهربان شده بود. حتی نجف روز اول که برگشتم سرش را گذاشت روی شانه هایم و گریه کرد. دست هایم سوخته بود. پوست صورتم بلند شده بود. موهایم را تراشیدند. در بیمارستان فکر می کردند من برای نجات زن سوخته ام. سرگرد چیزی نگفته بود. شده بودم قهرمانشان. زن را مستقیم برده بودند سردخانه. فرمانده می گفت همان موقع که رسیده بودیم کار زن تمام بوده. گالن بنزین را خالی کرده بوده. روی جسیکا هم ریخته. سگ بدبخت.
گفتم: موافقت می کنید ؟
نگاهم کرد. از پنجره، دایره ای که جسیکا، زن و من درش سوخته بودیم معلوم بود.
گفت : فردا می برنت پزشکی قانونی، باید تایید کنه که ...
از یخچال لیوانی برداشت و پر کرد. تعارفم کرد: ما از این چیز ها تو زندگیمون زیاد دیدیم اما این ... می تونم بفهمم که چه حالی داری. صدایش را نمی شنیدم، گوشم پر از صدای زوزه بود. زوزه سگ. زن گفته بود. زوزه سگ با گرگ فرق دارد. گرگ از سر خوشی زوزه می زند و سگ از سر درد. 
صدای زوزه های جسیکا هر شب توی گوشم تکرار می شود. زوزه ی سگی که آتش گرفته است. زوزه ی سگی که جفتش را سوزانده باشند. سگی توی کوه های عسلویه با زنی که تنش سوخته است می دود. عسلویه دیگر عروس نیست. عسلویه دیگر عسلویه نیست