"میگفت در من هزار زن دیوانه گریه می کند."
حالا به تاریکی شبی که با تلخیِ یک کلام، انگار که سیاهی اش صبحی ندارد خیره شده ام و تلاش میکنم که پیش از غرق شدن در این دریای تاریک بفهمم که در من چند زن زندگی میکند؟
یکی شان دیوانه است.روزی دیوانه است و یک دیوانه خانه برای عربده هاش به سجده ی شِکوه در میاید و روز بعد با شنیدن خبری،تمام عقلش را بهم وصله میکند و میپوشاند به تنی که هنوز توانایی جنگیدن و عشق بازی با موانع را دارد.
آن یکی آرام است.بیشتر از اینکه با مردم حرف بزند فقط گاهی با خودش حرف میزند و حتی بعضی وقت ها از خودش آزرده خاطر است بابت سکوتی که سردیِ تیرش،منت تپیدن را بر قلبش میگذارد و ناگهان روز بعد آنقدر برای ادم ها حرف میزند که سر آخر، گِله از پرگویی و گزاف گویی اش،گلّه ی تندرو گرگ های یاغی و منتقد و خیره سر و خودبین را میفرستد دنبالش تا در اولین فرصت،مثالِ درخت بی شاخه و عاری از میوه در تقابل با زبانِ پر برگ و خالی از فهم را مثل یک پتک بر سرش فرود بیاورند.
زن بعدی عاشق است.آنقدر عاشق که صبح چشم هایش را با سرمه ی خاک پای معشوق می آراید و شب هنگام با لالایی های عطرآگین وفا و معرفت و درستی،سر به بالین میگذارد و کمی بعد این زن عاشق تبدیل به لیلیِ ظرف شکنی میشود که کاری با تعلق یا عدم تعلق ظرف به مجنون مظنون ندارد؛هرچیز شکستی را با زبان سمپاشی شده اش میشکند و نابود میکند؛اعم از ظرف و ظروف،دل،دل،دل و پل های پشت سر.
آن یکی دیگر مادر است.برای هرچیز و هرکسی مادری میکند و دستِ نوازشِ بی بهایی دارد و همین مادر،در روز بعد تبدیل به جلادی میشود که نوازش و مهربانی را راهِ زوال و نابودی انسان میداند و دست هایش را بر هر آشنا و غریبه ای حرام میکند.
زن های زیادی در من زندگی میکنند.
زن هایی که هر کدام داستان خودشان را دارند.گاهی سر میبرند و شیرینند،گاه مینوازند و برنده تر از شمشیر.
زنان زیادی در من زندگی میکنند.
زن هایی که برای ساختن هر کدامشان،پاره هایی از تنم زخمی شدند،له شدند،سرکوب شدند،مُردند.
من یک ایرانم.
بیچاره اما امیدوار.
مفلوک اما سرخوش.
خفه اما خروشان.
من یک ایرانم و نمی دانم به ساز کدام یک از زن هایم برقصم که دیگری از غصه دق نکند.
من یک ایرانم.
رگ هایم را آشفته دوختند و خونم را به زهر آغشتند،
تا داستانِ من،
تا ابد،
غم انگیز
باشد.
پست شد در: دلنوشته