منیره   دستی به شکم بالا اومده ی خودش کشید  که   نه 9 ماه حامله بودش  و  ازم پرسید که اگه بخوای حرفی به بچه ی توی شکمم بزنی بهش چی میگی؟    

لبخندی زدم   که بهش گفتم ؛        به نوزاد توی رحم چه میشه گفت؟   اون فعلا در دنیای  تساوی و مساوات هست .. 

منیره لبخندی زد و گفت ؛   تساوی؟  چرا تساوی؟  دنیای ما مگه چه ایرادی داره؟    


    346/  347 / کتاب کوبی / نویینده ؛ شین_براری / نشرسنا  /  نسخه مجازی  

 

دنیای ما   ، دنیای دارا  و ندار  هاست.  غنی ها و فقیر ها.   دنیایی که  پر  از  تضاد هاست

منیره ؛  تضاد؟  چه تضادی؟  چرا دنیای ما  تضاد داره. من اینطور فکر نمیکنم.

  _فنجان رو تلخ هم زدم و دستی به سبیل های بلندم کشیدم و گفتم ؛  خب مثلا  من از این منظره ی روبرو متنفرم  ولی تو  برعکس.    خب این تضاد نیست؟ 

منیره تکیه به ستون سفید ته سالن زد و از پنجره بزرگ آپارتمان خیره به منظره ی برفی شد و گفت ؛  وااا؟  از این منظره متنفری؟  آخه چرا؟  تو که قلب مهربونی داری.  تو که سرشار از احساسات و عواطفی.  چطور از چنین منظره ی زمستانی و سکوت و بارش آروم برف  خوشت نمیاد.  ببین چه آروم آروم دونه های برف میبارند.   ببین چه آرامشی توی شهر حاکم شده.  از این بالا نگاه کن. انگار شهر لباس عروس تن کرده و سفید پوش شده.  اخبار اعلام کرده  که حالا حالاها برف قرار ببار.... 

  من لبخند خیسی زدم و آروم بهش گفتم ؛  خب تضاد داریم.  چون از دو مسیر متفاوت به این سن و سال رسیدیم.  بخاطر همینم هست که نظرهامون با هم فرق دارن.  

منیره گفت؛  نه،  اصلا این حرفو قبول ندارم.  هرچقدر هم گذشته مسیر زندگیمون با هم تفاوت داشته باشه  ولی باز یه منظره زیبا  زیباست  و تو هم بایستی اعتراف کنی که شهر لباس عروس تن کرده  و سفیدپوش  و ناز شده . حالا بزار شب بشه،  اون وقت بیا ببین چه شیک میشه از این بالا... 

  در جواب حرف  منیره  گفتم؛    از نظر  من   چون تو ثروتمند هستی  از نظرت همه چیز زیبا و لطیفه.  الان شهر عروس شده  و سفیدپوش.  ولی اگه اخبار درست گفته باشه و بارش ادامه داشته باشه  این لباس عروس به تن این شهر  مصداق کفن رو پیدا میکنه.  چون سقف های هشتی این شهر با ستون های پوسیده و کهنه ی چوبی و پشت بام های  ضعیف  و ساخت فرسوده ی شهر  زیر هجم زیاد و سنگین برف  تاب و تحمل نداره ،  باز مث سال 1383  تراژدی رخ میده و خیلی ها بی خانمان میشن ، خیلی ها  میمیرند  خیلی ها فقیر میشن. خیلی ها بی سر پناه میشن.    خب  اگه تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شه  تا پالتو پوست بخری، خودت رو گرم کنی و به اسکی بری… اگه فقیر باشی برعکس، سرما بدبختی می شه اونوقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یه منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی فقط دراونجایی که تو هستی وجود داره.  مثل  ازادی. ما تنها توی رَحِم مادر برابر هستیم.

 


صفحه 348   کتاب کوبی    نویسنده؛ شین-براری   نشر سنا   نسخه مجازی 

 

منیره که از خوشی لبریز بود  پرسید؛  چی؟  83 مگه چی شد؟ 

_  مگه خودت سال 83 رشت ساکن نبودی؟   

منیره کمی خیره به آتش شومینه  متفکر  مات و مبهوت  مث مجسمه شد و بعد گفت ؛    اون موقع من 18 ساله بودم   و رشت بودم  ولی چیزی یادم نمیاد.   نکنه اسفند 83 رو داری میگی؟  تازه یادم اومد  . دیگه نگو و نپری نپرس  چه زمستانی بود .  هنوز عکساش رو توی آلبوم دارم.   واقعا که به یاد موندنی بود   خیلی برف باریده بود  از قد آقا گیجعلی  هم بیشتر برف باریده بود .  

  _  کی؟ آقا گیجعلی؟  کی هستش حالا؟  

یه باغبون داشتیم واسه ویلای شهسوار تنکابن که  قدش  دو متر و پنج بود  و  وقتی بچه بودیم  من ازش میترسیدم.   بعد ها هم یکبار  یکی از لنگه های گوشواره ی من گم شده بود و  پدرم از آقا گیجعلی شکایت کرد و انداختش زندون  چون اون فقط توی باغ  رفت آمد میگرد


.  صفحه 349   /  کتاب : کوبی   نویسنده  :  شهروز-براری-صیقلانی  /  نشرسنا/   نسخه مجازی   

 

بعد ها  هم فهمیدیم که آقا گیجعلی با اون سن و سال بالاش  تازه قصد داشت با یه خانم بیوه ازدواج کنه  و از سر بد شانسی یکروز بعد خواستگاریش  قضیه گوشواره ی من پیش اومدبود و  دقیقا وقتی که خانواده ی عروس واسه تحقیقات اومده بودند پرسجو کنن  دیده بودند که پلیس آگاهی اومده و  گیجعلی رو  دستبند  پابند زده و دارند میبرند اداره آگاهی.  خلاصه دیگه هرگز ندیدمش  ولی انگار سکته قلبی کرده بود و  مرده بودش . البته توی آگاهی اعتراف نامه اش رو نوشته بود و امضا کرده بود  اما چون حاضر نبود گوشواره رو تحویل بده  و  رد مال  کنه   این پرونده باز بود  و  اونم  چند سالی رو زندان بود و وقتی آزاد شد   اومد و فهمید که سبب مرگ مادر پیرش شده با بی آبرویی که توی محله ی کوچیکشون بر پا کرده بود    انگار مادر پیرش  از خجالت دیگه از خونه بیرون نمی اومد و  خونه نشین شده بود و اخرشم دق کرد مرد


.   صفحه 350  کتاب؛ کوبی  نویسنده؛ شین_براری#    نشر سنا    نسخه  مجازی 

 

 حتی بعد از یک هفته از مرگش گذشته بود که همسایه ها فهمیدن  که پیرزنه  مرده.   خلاصه گیجعلی هم بعد آزاد شدنش  فهمید که پدرم اتاقی که در اختیار مادرش قرار داده بود تا بعنوان سرایدار زندگی کنه توش  رو  خراب کرده و بجای یه لونه ی سگ قشنگ درست کرده تا  جکی با توله هاش اونجا زندگی کنن.  گیجعلی هم رفت  و انگار سکته قلبی کرد و فکر کنم مردش.  

آز منیره پرسیدم ؛  فکر کنی مردش؟ یعنی چی؟ شک داری؟ 

منیره ؛  نمیدونم والا.  آخه یکبار از مسجد محله زنگ زده بودند واسه اقاجونم  که  انگار گیجعلی مرده و روی زمین مونده و کسی رو نداره تا کفن و دفنش کنن. و از پدرم خواسته بودن که واسش یه فکری کنه و   قبری بخره توی روستاهای اطراف یا چه میدونم اینجور چیزا دیگه....


        صفحه351_ / 352   / نویسنده ؛  شهروز-براری-صیقلانی    کتاب:  کوبی   /نسخه مجازی  

 

 

نگاهی کردم به فنجان نسکافه و گفتم؛  خدا خیرش بده.  عجب مرد نازنینی.  خیلی ثواب کرد.  آن شالله خدا بهش خیر بده و یک در دنیا و صد در عاقبت بهش عوض بده. 

منیره پوزخندی زد و گفت_  واسه ی چی؟  مگه پدرم چیکار کرده؟ 

گفتم؛  همینی که میگی قضیه ی گیجعلی رو دیگه.  

منیره با حالت حق بجانب گفت؛  وااا!؟  به پدرم چه ربطی داشت.  اقاجونم هم همون لحظه پشت گوشی به پیش نماز مسجد گفت ؛ تا یک ساعت دیگه خودش رو به اونجا میرسونه  .  خخخخ  در حالیکه ما خونه ی خودمون توی رشت بودیم و از رشت تا شهسوار دو ساعت راهه.   اما از بس ذوق داشتش اقاجونم که اشتباهی گفت یکساعته میرسم.   


   صفحه 353 کتاب: کوبی   نویسنده:  شین_براری#    نسخه مجازی  

 

  _  خب بعدش چی شد؟  

  بعدش با شوق و ذوق زنگ زد واسه دانشگاه علوم پزشکی. و نرخ مزنه ی بازار رو پرسید  و بعد زنگ زد به یکی از دوستاش که شماره ی یه دلال توی ناصرخسروی تهران رو بگیره و بعد نتیجه این شد که همه چیز به زمان فوت میت بستگی داشت.  اینکه تازه ست یا که نه؟  

 من که نسکافه پریده بود توی حلقم  و سولفه ام گرفته بود  پرسیدم ازش؛    ببخشید  نرخ چی رو؟  مگه توی ناصرخسرو قبر واسه شهر شهسوار  هم موجوده؟ 

منیره ؛  نه قبر چیه؟  مگه  اقاجونم  بیکاره که بره پول بی زبون رو بده به اهالی هیات امنای یک مسجد توی یه روستا در حوالیه شهری که ویلای ما اونجاست.   اصلا به اقاجونم چه ربطی داره.    در ضمن ما فقط تابستون ها دو هفته میرفتیم شهسوار  و هرگز بیشتر از 14 روز  اونجا نمیموندیم  .  چون اگه بیشتر میموندیم ضرر میشد. آخه اقاجونم که ویلا رو واسه خوشگذرونی نخریده بود بلکه خریده بود تا به مسافرا  کرایه بده و  پول حلال در بیاره.   و تابستون ها هم  مشتری زیاد بود و یا عید ها هم خوب بود  بعلاوه ی  14 خرداد  روز رحلت امام.   بگذریم  داشتم چی چی میگفتم برات؟ 

 


  صفحه  355   کتاب:  کوبی    نویسنده :  شین-براری#   نسخه-مجازی  

 

_ راجع به اینکه اقاجونت نرخ گرفت از دلال های ناصرخسرو در تهران و به این نتیجه رسیدن که میت چه زمانی فوت کرده؟   

منیره _  آره  داشتم میگفتم برات،   خب آقا جونم بیچاره ی من سریع با عجله و استرس فراوان زنگ زد دوباره به حاجی مسجدی.   البته مث همیشه تکزنگ زد تا اونا زنگ بزنند.  و بعد چندبار ، خلاصه حاجی مسجدی زنگ زد و اقاجونم زمان فوت رو جویا شد  و  فهمیدیم که انگار  یکروزه که فوت شده  و اونوقت  تازه  بعد از  فراغ نوقان،  تازه به اقاجونم اطلاع دادن   .  اقاجونم عصبی شد و صورتش عرق زده بود هر کدوم به اندازه ی حبه ی انگور . و تلفنی داد میزد به حاجی مسجدی میگفت؛   پس چرااا الان بهم زنگ زدی؟  

  حاجی هم اصلا توی باغ نبود و میپرسید خب چه فرقی داره که یک ساعت دیر یا زود.   میت که فرار نکرده ، شما لطف کن پول قبر و کفن و دفن رو واریز کن  تا ما خودمون باقی کارها رو انجام میدیم.  

خخخخ  مردیکه ی ساده لوح  خیال میکرد اقاجونم راست راستکی قصد انجام کار خیر داره....خخخخ   ای خندیدیم اون روز من و ابجی کوبی  که نگو و نپرس 

   من پرسیدم؛   گیجم کردی  منیره،   خب اقاجونت اگه قصد کار خیر نداشت  پس چرا عصبانی بود که چرا دیر بهش خبر دادن.   

  منیره؛  خب معلومه دیگه.   اگه لحظه فوت و یا قبل فوت و یا سه ساعت ابتدایی بعد از فوت  خبردار میشد باز میشد یکاریش کرد ولی آخه بعد 24 ساعت دیگه  نمیشه  یعنی بعد از شش ساعت اولیه نمیشه.  تازه همون شش ساعت اولیه هم بشرطی  میشه که اعضای پیوندی جدا شده رو در یخ نگهداری کنی   نه اینکه  در هوای با دمای عادی.   از همه بدتر هم اینکه  تابستان فوت شده بود.  و خب دمای هوا بالا باشه خوب نیست.  

من با کمی شک پرسیدم؛  یعنی اقاجونت چه دلیل داشت که گفتی با شماره ی یه دلال توی ناصرخسرو تماس بگیر؟  

منیره؛  خب چقدر تو خنگی  پسر.    میخواست مزنه ی  قیمت کلیه و قرنیه چشم و غیره رو جویا بشه.  ازطرفی هم گروه خونی  کمیابی هم داشتش گیجعلی.  

_  شوخی نکن.  مگه گروه خونبش خونیش رو هم حاجی مسجدی اطلاع داشت تا اینکه بخواد به اقاجونت بگه؟ 

   _  حواست کجاست؟  مگه الان برات نگفتم که گیجعلی  زمانی  پسر سرایدار مون بود. 

_  خب  آره اینو گفتی ،  ولی خب چه ربطی داره. مگه آدم گروه خونی  پسر سرایدار  ویلاش رو  اطلاع داره؟   چه ربطی داره 

  منیره گفت ؛  خب  اقاجونم قبلا وقتی که گیجعلی کوچیک بود   و  پدرش مرده بود  بخاطر هزینه ی کفن و دفن  اون   ناچار شد تا یکی از کلیه های  گیجعلی و یکی هم از مادرش رو  اهدا کنه  تا با پولش   بتونه هزینه ها رو صاف کنه.   و  خب  اتفاقا بعد همون جراحی بود که انگار غده ی تیرویید اون اختلال پیدا کرد و قد کشید  و دو متر و پنج سانت شدش دیگه.   

من  کم کم به حرفاش شک کردم،  فکر کنم داره منو سرکار میزاره. اما آخه چطور اینقدر تمیز داره حرفاش رو پیش میبره.  هیچ سوتی و یا گافی نمیده.  یعنی اینقدر بازیگر خوبیه؟   نکنه حرفاش واقعی باشه.  اصلا پدر بچه ی توی شکمش کیه؟  چرا به من هیچ توضیحی نمیده.   چرا طی زمانی که با هم آشنا شدیم تا الان غیر از پدرش و ابجیش  کوبی(کبری)  هیچ کی براش زنگ نزده. نکنه شوهرش رو کشته و اعضاش رو توی بازار سیاه فروخته باشه.؟   نکنه من طعمه ی بعدی باشم.  این وضع زندگی مجلل رو از کجا آورده؟  دلیلش واسه دعوت از من چیه؟  چرا یه ملاقات ساده در کافه کتاب و همکلامی بی ریاح پیرامون  عرصه ی نویسندگی   چنین جدی شده که من رو  ناخواسته وارد زندگیش کرده!   واسه یک لحظه هم که شده  عاقل باشم بد نیست.  اگه مادرم اینجا بود  الان لابد ازم سینجین میکرد و میپرسید؛   چه معنی داره با شلوارک  مدل کوبیسم  اومدی خونه ی یه زن نامحرم.   بعدشم لابد به این منیره گیر میداد و بهش کلی فحش میداد که   چرا شوهرش ولش کرده به امان خدا و رفته.      خدایا  من اینجا چه میکنم؟   توی همین افکار بودم که  یهو با صدای منیره  بند افکارم پاره شد ،  انگار نیمی از حرفاش رو هیچ نشنیدم و یهو از وسطاش  حواسم جلب شد.  منیره قدم میزد و میگفت؛ 

بعدش اقاجونم زنگ زد به حاجی مسجدی و قطع کرد. 

پرسیدم ؛  خب چرا قطع کرد؟  مگه باهاش کار نداشت؟  

منیره؛ خب معلومه قطع کرد تا اون خودش زنگ برنه دیگه.  واسه خاطر فیش تلفن . بگذریم.  خلاصه اقاجونم عصبی شد و فریاد زد گفت؛ 

ببرید بندازیدش توی دریا. یا اهدا کنید به دانشگاه علوم پزشکی  تا ازش واسه آموزش کالبدشکافی استفاده کنن.    خب من چه میدونم،  هر غلطی که دلتون میخواد بکنید باهاش.   

    حین نقل این جملات  بود که  یهو گوشیش  زنگ خورد،  و جواب داد.   فکر کنم ابجی کبری باشه.   طی این یک هفته ای که باهاش آشنا شدم  صدبار برام از  تنفرش  نسبت به ابجی دوقلو  خودش یعنی  کوبی   گفته  اما الان ببین  چه  با سیاست و فن بیان  داره تلفنی باهاش  حرف میزنه.  لحظاتی بعد.....

منیره رفت داخل اتاق. و  درب رو بست. الان حدود یکساعته که من  تنهایی دارم به  منظره ی برفی نگاه میکنم  و به سایز عریض طویل این خونه  فکر میکنم..   هرگز توی عمرم  تصور نمیکردم  بتونم روزی  وارد  طبقه ی  103 از برج   باران  توی محله ی عیان نشین  گلسار بشم.    از طرفی هم   برام جالبه  که  چرا  اینقدر متراژ این سالن پذیرایی زیاده  و  اینقدر  بزرگ  هستش.  منیره میگفت که تنها همین واحد هستش که در یک طبقه ی مستقل طراحی شده.  یعنی توی این برج  هر طبقه به شش واحد مسکونی  تقسیم شده اما این طبقه  با همون متراژ   فقط یک واحد ساخته شده و بعبارتی الان از پیوستن متراژ شش واحد مسکونی بزرگ    یک همچین چیزی  خلق شده.   خیلی عجیبه.  چرا باید چنین خلوت و خالی باشی  یک واحد شیک آپارتمانی.    دلم واسه گلدان های کاکتوس خونه ی کوچیک خودم تنگ شده.   


  20  صفحه  بعد    در صفحه  375    میخوانیم که ؛  

 کوبی  دقیقا شکل  منیره هست   الحق که دوقلو هستن   یعنی اگه  منیره شکمش بخاطر باردار بودن جلو نیومده بود  من عمرا فرق این دو تا خواهر رو تشخیص نمیتونستم بدم.   البته منیره گفته بود که کوبی  پررو  و   زیرکه  ،  گفته بودش که  یه خال روی صورت کوبی هست که میشه راحت فرقشون رو فهمید  اما  اینی که میبینم  هیچ خالی  روی صورتش نیست...

کوبی  ؛  چیزی شده؟  

_نه، چه میخواد بشه؟  همینجوری داشتم نگاهتون میکردم 

کوبی؛  بله،  خودم متوجه شدم .   ظاهرا  دنبال چیزی بودید توی صورتم. درست گفتم؟  

_ آره،  از کجا فهمیدید؟   

کوبی  ؛   اخه شما  هرچی رو که توی دلتون داره میگذره و یا ذهنتون میگه رو  ناخواسته زیر لبی زمزمه میکنید  و خودتون متوجه نیستید.  الان هم دنبال خال توی صورت من بودید   درست میگم؟ 

_ بله درست گفتید.  

کوبی؛  همین کار رو کردید که ابجی منیره نا راحت شدش و رفته توی اتاقش.  الان حدود یکساعتی میشه که توی اتاقش هست.  و از وقتی من اومدم  با اینکه صدای زنگ گوشیش رو شنیدم که از داخل اتاقش می اومد  ولی باز جواب نداد و حتی حاضر نشد یه توک پا بیاد بیرون تا استقبالم بیاد.  من خیلی کم میام اینجا. امروز هم بخاطر دیدار با پدر خواهرزاده ام  زحمت اومدن به اینجا رو  بجون خریدم  وگرنه از اینکه ده دقیقه از توی جای پارکینگ تا ورودی این برج قدم بزنم و چهار دقیقه داخل صف آسانسور این برج امتظار بکشم و بعدشم  پنج دقیقه از زمان باارزشم رو صرف گوش کردن به موسیقی  آزار دهنده ی داخل آسانسور بکنم متنفرم.  از همه بدترش این هست که بعد دیدار با شما  میبایست باز تمام این مراحل رو طی کنم تا به ماشین برسم.   خب حالا که شما رو زیارت کردم  خیلی نگران شدم. چون ظاهرا از هیچ کجای موارد و مباحث پیشرو باخبر نیستید و منیره باز تنها وظیفه ی موکول شده بهش رو صحیح انجام نداده.  پس من ناچارم براتون صرف چند دقیقه ی پیشرو  جلسه ی توجیحی بزارم تا بلکه با شرح وظایف خودتون آشنا بشید.   

تا اینجاش اوکی شد؟ 

من با دستپاچگی گفتم؛   نوکی، یعنی نخیر. چیچی رو اوکی؟   من نیستم  و الان میرم تو کی؟   شما گفتی قراره پدره خواهرزاده تون رو ملاقات کنید  و بعد دارید طوری وانمود میکنید که انگار پدر اون بچه ی توی شکم خواهرتون من هستم.   درحالیکه من نیستم. 

کوبی با نگاهی نکته سنجانه گفت ؛    شما قدت چند سانتی متره؟ کوتاهتر از دو متر بنظر میرسی که.  گروه خونی شما چی بود؟..... 

 

اوریانا فالاچی

***

سخن فلسفی از بزرگان

آدمی را آزمودن به کردار باید کرد نه به گفتار؛ چه بیشتر مردم، زشت کردار و نیکو گفتارند.


***

 

***

مردم از من می پرسند چه زمان قصد بازنشستگی دارم. من به آنها می گویم هم اکنون هم بازنشسته هستم. من آن چیزی را که سرگرم انجامش هستم کار نمی دانم.

نورمن برودسکی

***

هیچ کس نمی تواند به تنهایی از زیبایی ای که درک می کند لذت ببرد.

جبران خلیل جبران

***

به زیبایی بیندیش، نه برای انگیزش، که در جهت تعالی. زیبایی به هر جا آرامش می آورد، چه دست ساز انسان و چه طبیعی.

پاول ویلسون

***

تنها یک چراغ است که مرا هدایت می کند و آن چراغ تجربه است.

پاتریک هانری

***

شما هم می توانید هر کاری را که دوست دارید، بکنید؛ اگر فقط باور کنید که می توانید.

جک کانفیلد

***

جملات و سخنان فلسفی از فلاسفه

من فکر می کنم هیچ احساسی، رهایی و آزادی بیشتری را به کسی نخواهد داد، زمانی که جرأت کنی در زندگی مانند یک اتومبیل بچرخی و دور بزنی.

ماریه بونه ویس

***

یک دروغ ممکن است دنیا را دور بزند و به جای اولش برگردد؛ اما در همین مدت، یک حقیقت هنوز دارد بند کفش های خود را می بندد تا حرکت کند.

مارک تواین

***

کافیه هدف داشته باشی!

اون وقت دنیا،

به اختیارِ تو می چرخه.

تو یک حرکت کوچک کن،

گردش دومینو شروع میشه.

***

متن سنگین فلسفی پر معنی

دو چیز را هرگز به دیگران نشان ندهید:
اولی آن چیزی که نیستید
دومی همه آن چیزی که هستید

***

لحظه ها تنها پرندگان مهاجری هستند که هرگز به آشیانه باز نخواهند گشت

***

قضاوت و پیش داوری درباره یک شخص مشخص نمی کند او کیست
مشخص می کند که شما چه کسی هستید

***

مهم نیست
چقدر تحصیل کرده‌ای
چقدر با استعدادی
یا چقدر ثروتمندی
نحوه رفتارت با دیگران
خودش همه چیز را
راجع به تو می‌گوید

***

آرامش یعنی …
میان صدها مشکل …
خیالت نباشد
لبخند بزنی چون می‌ دانی
خدایی داری که هوایت را دارد …
که با بودنش هم چیز حل می‌شود …

***

جملات معنی دار فلسفی بسیار زیبا

در بدترین روزها امیدوار باش
که همیشه زیباترین باران از سیاه ترین ابرها می بارد

***

به طور کلی اشخاصی که زیاد می‌دانند
کم حرف می‌زنند و کسانی که کم می‌دانند
پرحرف هستند
“ژان ژاک روسو”

***

کسی که امروز از دیروز آگاه‌تر نباشد
انسان خردمندی نیست
“آبراهام لینکلن”

***

زندگی همانند یک جاده طولانی در سفری کوتاه است

***

زندگی کامل نیست بنابراین به گونه ای رفتار نکن که گویا کامل است …
فقط زندگی کن

***

متن مفهومی فلسفی

خدایا دانشی ده غم نگیرم
بده آرامشی، ماتم نگیرم
خدایا از شهامت بی نصیبم
شهامت ده که آرامش بگیرم

***

اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش می‌کنند
اما یک اهانت را سال‌ ها به‌ خاطر می‌سپارند …!
آن‌ ها مانند آشغال‌ جمع‌ کن‌ هایی هستند که
هنوز توهینی را که مثلا بیست‌ سال پیش به آن‌ها شده با خود حمل می‌کنند
و بوی ناخوشایند این زباله‌ ها همواره آنان را می‌آزارد …!
برای شادبودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید و باید ذهن خود را از
زباله‌های تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید …!

***

دو چیز شخصیت ات را تعین می کند :
صبر وقتی چیزی نداری
رفتارت وقتی همه چیز داری !

***

همیشه بهترین راه را برای پیمودن می‌بینیم
اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده‌ایم …!

***

آرامش چیست؟!
نگاه به گذشته و شکر خدا
نگاه به آینده و اعتماد به خدا
نگاه به اطراف و جستجوی خدا
نگاه به درون و دیدن خدا
لحظه های تان سرشار از بوی خدا

***

جملات زیبا و پر معنای فلسفی

گاهی کودک باش
جدی بودن را فراموش کن
کودکان آرامش بیشتری دارند
بزرگ تر که می شوی زیباتر سخن می گویی
ولی احساس و طراوتت را از دست می دهی!
کودک بودن کوچک بودن نیست
لذت بردن‌ است

***

ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ

***

یک فردِ خوب
همیشه در ذهنِ تو می مانَد
یک فردِ بهتر
همیشه در رویای تو می مانَد
اما
یک فرد راستگو
همیشه در قلب تو می مانَد.

***

هر روز که از خواب بیدار میشین به خودتون و وجدان تون قول بدین آدم خوبی باشین
شاید اینجوری دنیا جای قشنگ تری شد

مطالب مرتبط

متن ادبی زمستان + جملات فلسفی و شعر در مورد روزهای برفی فصل…

متن حرف حساب + جملات حرف حساب فلسفی و با معانی زیبا

***

زندگی تعداد نفس هایی که می کشی نیست
زندگی لحظه هاییه که نفس، تو سینه ت حبس می شه!

***

متن فلسفی زیبا

تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به تاراج می برد
اندیشه های منفی خود او است
“کنفسیوس”

***

کفشی که مناسب پای یک نفر است،
برای شخص دیگری آزار دهنده است
به همین ترتیب هیچ دستور العملی
برای زندگی وجود ندارد که
برای همه ی افراد مناسب باشد

***

برای رسیدن به قله موفقیت می بایست
در زندگی سه کلمه را فراموش کرد :

نمی تونم
نمی دونم
نمیشه

یعنی تو :

می تونی
می دونی
و میشه

***

تنها زمانى “صبور”خواهى شد،
که “صبر”را یک”قدرت”
بدانی نه یک “ضعف”…
آنچه “ویران مان” مى کند
“روزگار” نیست !
حوصله ی “کوچک”
براى “آرزوهاى بزرگ” ماست …

***

تولد، ستاره زندگی
زیبایی، هنر زندگی
عشق، بخشی از زندگی است
اما تو قلب زندگی هستی

***

گذشته تجربه است
زمان حال امتحان است
و آینده انتظار
از تجربیات خود در امتحانات استفاده کنید تا به انتظارات خود برسید

***

جملات کوتاه فلسفی زیبا

ما باید به زندگی معنا بدهیم نه این که منتظر بمانیم تا زندگی به ما معنا دهد

***

انرژیی که از خودمون منعکس می کنیــم

حتی پیش از اینکه حرف بزنیــم

ما رو معرفی می کنــد.

مثبت باشیــم …

***

زندگیتو روی دُور مثبت تنظیم کن

مثبت بیاندیش،

مثبت عمل کن،

مثبت حرف بزن؛

تا نتایج کارت مثبت ،

از آب در بیاد

به توانایی هات شک نکن

***

از کسانی که می کوشند آرزوهایت را کوچک و بی ارزش جلوه دهند دوری کن. افراد کوچک، آرزوهای

دیگران را کوچک می شمارند؛ ولی افراد بزرگ به تو می گویند که تو هم می توانی بزرگ باشی.

***

فرهنگ همیشه وحشتناک ترین چیز برای یک دیکتاتور است زیرا مردمی که کتاب بخوانند هرگز برده نخواهند شد …!!

***

یادمان باشه

موفق ترین انسانها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه

دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند.

***

ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮎ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻬﻢ ﻣﯿﺒﺮﺩﮐﻪ ﻧﺨﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﺪﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪﻧﮕﺬﺍﺭ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺻﻞ ﺑﺎﺷﺪﻧﺦ ﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻻﯾﻖ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻫﺎﯼﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ هستند ﻭ ﺑﺲ!

***

یه عده ازتو متنفر هستن،

این برای این نیست که

تو کاری کردی که تنفر دارن؛

دلیلش اینه که

تمام کارهایی که اونها

آرزوش رو دارن

تو داری انجام میدی!

***

متن و جملات زیبای فلسفی از افراد معروف

چیزی که باعث غرق شدنت میشه افتادن توی آب نیست!

….موندن زیر آب و بالا نیومدنه.

مراقب باش تو اشتباهات خودت نمونی!

***

امواج زندگی را بپذیر؛

حتی اگر گاهی

تو را به عمق دریا ببرند

آن ماهی آسوده

که بر سطح دریا میبینی

مرده است…

***

سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه…

یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.

اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.

سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم

چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.

لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید !

***

جملات فلسفی ناب

هوای همدیگه رو، داشته باشید “دل نشکونید” و یا

«قضاوت نکنید» و هنجارهای زندگی

کسی رو “مسخره نکنید” لطفاً! به غصـه کسی اصلاً

نخندید و به راحتی از کسی گذر نکنید! زندگی فقط

دو روزه! “هوای دلتون داشته باشید”

***

زندگی تنها یکبار است،

پس کارهایی را بکن که خوشحالت میکنه و با کسانی باش که باعث میشن لبخند به لبت بیاد.

***

آدمها ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ هستند؛

ﺑﺎ ﻣﺪﺭﮎ…

ﺑﺎ ﭘﻮﻝ…

با شغل…

با مقام…

ﺑﺎ همسر…

اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ.

خوشبختی یعنی:

احساس رضایت

از هرچه داریم

و هرچه هستیم

***

به تقویم ها اعتمادی نیست

اگر تحولی در دل و زندگیت روی داد مبارک است؛

راز نو شدن را باید دانست

و گرنه بهار یک فصل تکراریست!

گذشت عمر تبریک ندارد…

صافی دلها و نو شدن ها تبریک دارد…

شاد ترین ایام را برایتان آرزو دارم

نه برای امروز ، بلکه برای فردای هر روز .

***

متن فلسفی جدید

سوختن کمال عشق است
اما آنها که سوختن پروانه در آتش شمع را کمال عشق می‌دانند
کجایند که سوختن انسان در آتش عشق را به نظاره بنشینند؟

***

وقتی مردم از کسی تعریف می کنند
کمتر کسی باور می کند
ولی وقتی که از کسی بدگویی می کنند
همه باورشان می شود . . .

***

جاده ی موفقیت سر راست نیست
پیچی وجود دارد به نام شکست
دور برگردانی به نام سردر گمی
سرعت گیر هایی بنام دوستان
چراغ قرمز هایی بنام دشمنان
چراغ احتیاط هایی بنام خانواده
تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل
اما اگر یدکی بنام عزم داشته باشید
موتوری به نام استقامت
و راننده ای بنام خدا
به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد . . .

***

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بیند . . .

***

گاه یک حرف
یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد و
گاه یک حرف
یک عمر آدم را سرد میکند . . .

***

مرگ انسان زمانیست که ،

نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد

و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن

***

به هیچکس و هیچ چیز در این دنیا وابسته نباش ،

حتی سایه ات در زمان تاریکی تو را تنها می گذارد.

***

درخشان ترین تاجی که مردم بر سر می نهند

در آتش کوره ها ساخته شده است .

***

وقتی کسی به زندگیتان وارد میشود
خدا او را به دلیلی میفرستد
یا برای درس گرفتن از او
و یا برای ماندن با او برای همیشه . . .

***

زندگی همۀ وقت فوق العاده و کامل نیست؛
اما همۀ وقت همانی هست که تو میسازی……
پس آن را به یادماندنی بساز،
و هرگز اجازه نده کسی خوشبختی تو را از تو بگیرد

***

طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،
چنان عشق بورز …
که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود …
و طوری مفید زندگی کن …
که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود
این زندگی نیست که می گذرد ما هستیم که رهگذریم …
پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن .
می دانی
روزها بلاخره به شب میرسند.
تا رسیدن شب از گذشت روزت راضی باش دوست من ..

***

باید بتونی
موفقیت دیگران را تحمل کنی.
موفقیت دیگران را تحسین کنی.
موفقیت دیگران را تقلید کنی.
به شیوه خودت پیروز شوی.
ماه را نشانه بگیر، اگر به هدف نزنی،یکی از ستاره ها را خواهی زد.

***

نه تو می‌مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

***

هم نیست مشکلات شما بزرگ باشند،ولی مهم هست که راه حل های شما بزرگ باشند،یه مشکل کوچک می تواند شما را از پا دربیاورد ولی یه مشکل بزرگ و با راه حل بزرگ می تواند از شما قهرمان بسازد!

***

آرامش یعنی …
میان صدها مشکل….
خیالت نباشد
لبخند بزنی چون میدانی
خدایی داری که هوایت را دارد …
که با بودنش همۀ چیز حل می شود…


فتم خونه ی دوستم میلاد  

براش یه هدیه ی کوچیک و یه گلدون شیک کاکتوس  بعنوان هدیه تولد گرفته بودم و بهش تبریک گفتم تولدش رو که  پدرش پرید وسط صحبت مون و جواب داد ؛  دست شما مرسی،  تبریک تو هم مبارک باشه پسرم ،  چرا زحمت کشیدی!؟  ....  
صدای مادرش از زاویه ی پنهان پشت رختکن شنیده میشد که میگفت ؛  چی آورده حالا؟  بازش کن ببین چیه؟ اگه عطر یا ادکلن بود  واسه ی منه هاااا 
پدر میلاد در حالیکه نگاهش خیره به من بود  در جواب همسرش گفت ؛   آخه هنوز خودش اینجاست،  داخل اومدن.  خخوش اومدن . بیا بشین پسرم  خونه ی خودته.   راحت باش. برات شلوارک بیارم؟  
گفتم؛  نه لطف دارید،  قرار بود میلاد رو در خیابان ملاقات کنم که چون تاخیر داشتن    من هم جایی کار واجب دارم  اومدم هدیه شون رو بدم و عرض ادب و احترام داشه باشم و زحمت رو کم کنم  
پدر میلاد همش الکی توی کابینت ها را کنکاش میکرد و درب رو بست و گفت؛  خوش آمدی پسرم.  پدرت چطوره؟ خوب هستش؟ 
من با تعجب کمی منعو منعو کردم و یهو صدای مادر میلاد به دادم رسید و باز بی آنکه تصویری داشته باشم ازش  بصورت صوتی گفت  ؛    چی میگی آخه مرد  ،  این مگه همون دوست میلاد نیست که بی پدره مادره 
منو میبینی....  چشمام  درشت شد.    سرخ شدم  . 
پدرش گفت ؛   نه خانم جان  این پسر با شخصیتی هستش ،  اصلا چهره اش نورانیه 
مادرش گفت؛ چه ربطی داره  میگم همونه که پدر مادرش فوت شدن  دیگه.... 
پدرش با حالت خولانه گفت ؛  خب ایراد نداره،  انشالله  از این به بعد خدا حفظشون میکنه 
 میلاد از اتاقش اومد بیرون و داشت شلوارش رو میپوشید.   و موی سرش رو شانه میزد 
  میلاد از این اتاق به اون اتاق میرفت و معلوم نبود دنبال چی میگرده.  ولی .  پدرش مث همیشه با من گرم بود.   پدر میلاد با اون شلوار گشاد و همیشگی که فکر کنم  شلوار کُردی هستش  و عرق گیر  مث زیرنویس از جلوی تصویر بیصدا رد میشد و از سمت دیگه خارج میشد.   گاه از پشت سر و درب تراس  ظاهر میشد و زیر لبی چیزی زمزمه میکرد و  شاید  قر قر میزد    ولی تا چشمش به من می افتاد   لبخندی الکی میزد و میگفت ؛  خوش اومدی  خوش اومدی   راحت باش.   هنوز هم طبق عادت مث سالهای کودکی  کمر شلوارش رو تا بالای ناف میکشه بالا.    این روزها که دیگه دبستانی نیستیم و ترم آخر دانشگاه رو طی میکنیم  هر بار که منو میبینه نسبت به اینکه شلوار فاق بلندم  پایین کمرم هستش   به طعنه میگه ؛  شهروز جان  توی زندگی مهمترین چیز اینه که : ” شلوارتو خوب بکشی بالا 
چرا؟ 
چون به هر موفقیتی برسی میگن ؛ 
این همونی بود که نمیتونست شلوارشو بکشه بالا.
 من هم که عادت به حرفهای تکراریش دارم  لبخندی میزنم و میگم ؛ 
شما لطف دارید.  
اونجور که یاد دارم طی گذر کودکی تا بیست و سه سالگی  همه چیز در خونه میلاد اینا ثابت و بی تغییر بوده  البته غیر از اینکه پدرش الزایمر گرفته و مثلا عین امروز که منو به شک انداخت که اصلا واقعا منو شناخته و بجا آورده یا که الکی با گشاده رویی برخورد میکنه و تحویلم میگیره.    بر طبق فصل های سال  رفتار های ثابتی رو میشه از  پدر میلاد دید   مثلا  زمستان ها که همیشه مشغول تعمیر بخاری دیده میشد و یا تابستون که همش کنترل کولر رو سمت تلویزیون میگرفت تا کانال رو عوض کنه  و وقتی متوجه ی اشتباهش میشد  هول میکرد و کنترل تلویزیون رو بر میداشت و اینبار سمت کولر میگرفت و الکی اخم هاش رو توی هم میداد که چرا کولر عکس العملی بعد فشردن دگمه های کنترل تلویزیون نشون نمیده.  اما الان  که اومدم خونه شون هوا نه گرمه و نه سرد.    درعوض الکی  توی خونه راه میره  و درب های کابینت ها رو باز و بسته میکنه .   مادر میلاد خیلی متفاوت و عجیب غریبه .  بنظرم مشکلش اینجاست که حرفاش رو مزه مزه نمیکنه و گاه خطوط قرمز رو رد میده.  
یکهو  پدر میلاد یه معمای بی مزه طرح کرد و پرسید ازم ؛ 
 بگو ببینم اون چه نونی هست که هیچکی نخورده اما همه میگن که دیدند اون رو. اما توی دست دیگری بوده؟   
میلاد با تلخی گفت؛  این چه معمای بچگانه ای هستش بابا که داری از یه دانشجو میپرسی. خب معلومه نون گندم دیگه. 
به محض تلفظ واژه ی نان گندم   سریع مادرش از جایی نامعلوم در سمت سرویس بهداشتی  پرسید که میلاد  نون گرفتی؟
میلاد؛ نه،  خب امروز تولدمه.  نباید کار کنم.   شما شام چی پختی؟  
مادرش گفت ؛ پس اگر اینطوری حساب میکنی که تولدت هست و نبایستی کار کنی خب   منم امروز زاییدم  نباید کار کنم.  چیزی که عوض داره گله نداره .  
من کمی خجالت کشیدم ،
پدرش هم دست کمی از مادره نداره و گفتش ؛ نمیخواد من خودم میرم میگیرم من زحمتام رو نه ماه پیش کشیدم و امروز نه دنیا اومدم و نه اینکه زایمان کردم. 
مادر میلاد گفت   نه   نه  نخواستیم نون بگیری   میلاد خودش میگیره  ،  باز میری مث اون دفعه نون بگیری و آدرس خونه رو فراموش میکنی و ما دلواپس میشیم.   
سکوتی ممتد حاکم بر فضای خونه شد و صدای  اکو دار مادرش اومد که با ته خنده ای گفت ؛  یارو  سگش گم شده توی مجله آگهی یک میلیون مژدگانی زده.    ولی  میلاد که پنج سالش بود گم شده بود و همون موقع هم ما قرار بود خونه مون رو عوض کنیم خخخخ    فکر کن چی  میشدددد خخخ 
در این لحظه چشمم به پدر میلاد خورد که درب کابینت رو بست و مشغول تکون دادن بطری شد و یه لیوان هم برداشت تا مثلا نوشیدنی بریزه. 
ولی آخه اگه دوغ باشه و تکون بدی قبوله، اگه شیرکاکایو باشه قبوله،  حتی فرض بر اینکه اگر نوشابه هم باشه باز من میگم ایراد نداره و قبوله اگر تکونش بدی قبل باز کردن سر بطریش  اما آخه....   آب معدنی رو که تکون نمیدن.....  
من و میلاد تصمیم گرفتیم تا بریم نانوایی رو میلاد نان بگیره  لحظه خروج از واحد شون  پدرش اومد و با حالتی شیک  دو طرف کشدار شلوارش رو تا  زیر سینه هاش کشید بالا و گفت؛ 
میلاد جان یه دلستر هم بگیر .  
میلاد؛  چه طعمی؟ 
مادرش با ماسک صورت و تکه های گرد دایره وار خیار روی گونه هاش و پیشانی اش  در قاب تصویر ظاهر شد و گفت ؛  دلستر رو فقط   با  طعم استوانه ای. بگیر.   فقط استوانه ای بگیریااا 
فکر کنم منظورش  استوایی بود . بگذریم... 
 محض خروج از اسانسور با دیگ بزرگ غذا روبرو شدیم  ظاهرا همسایه های واحد طبقه پایینی   آشپزی و نذری داشته .  و از درب حیاط که خارج شدیم یه پیرزن رهگذر خیال کرد که هنوز غذا نذری هست و به اشتباه خطاب به من گفت ؛  پسرم خدا خوشبختت کنه از جوانیت خیر ببینی عزیزم یه غذای نذری بهم بده
گفتم ؛  مادرجان ظاهرا غذا تموم شده
پیرزن گفت؛  الهی خدا بزنه اون کمرت رو. الهی به تیر غیب دچار بشی و از جوانیت خیر نبینی... 
من سرم رو پایین انداختم تا باقی حرفاش رو نشنوم.    میلاد که چند لحظه بعد من از درب خارج شده بود   با قدمهای سریع خودشو بهم رسوند و گفت  ؛  اون پیرزنه  داشت بهت فحش ناموس میداد. مگه چیکار کردی؟  
بگذریم.... 
از میلاد جدا شدم و   اومدم تا برم خونه