یکروز معمولی، کمرنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه و دستانِ روزگار سنگ گردیدهبود ٫؛٬ آسمانِ شهر، همچون دریایــی بیرحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود، ٫؛٬ چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود ٫؛٬ از فرط بارش باران ، رودخانهی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،و طغیان کرده بود ٫؛٬ باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محلهی ضرب برده بود ، و بیوقفه موجموج بَر تَغنِ لُختِ باغِ هلو باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بیبرگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬ سقفِ پیر و فرسودهی اتاق زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، نالهاش را همچون فریاد و آه در چهار کُنجِ باغ پیچانده بود ٫؛٬ پسرک در فرار از روزمرگیهای کِسالَتوارِ زمانه ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود ٫؛٬ هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک فنجان چای داغ ،برای قراری مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ، بهانه میشود ٫؛٬ پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬ باغ بشکل شَرمآوری لخت و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو میاندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬ مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند ٫؛٬ افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند ٫؛٬ نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حَق باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند ٫؛٬ باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ , پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از پیچ و خمهای محلهی ضرب است ٫؛٬ پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچهی پیر و کهنه ، پنهان میکند ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند ٫؛٬ پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند ٫؛٬ سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود ٫؛٬ ناگهان صدای مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .
تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب .
آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور . ....
سیاهی و سکوت
بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار
آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار
اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه
دستش رسید به
مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت
سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی
جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم
کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع
وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .
ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم
ریزش بی وقفه ی موم بر قامت شمع همچون اشک
جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش ......
اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت، زمینه ساز مرگ های بسیاری شد...
اول شهریار، اپیزود 13 ناچار به خودکشی گردیده
سپس جنون بانو ، و قتل پدر
و...و.
مرگ بانو..
ادامه دارد........