رعد ، برق ، برخورد دو ابر ، خلق آذرخش، باران و سپس بوی خاک و نم. من سوی نیمکت چوبی و لحظه ی دیدار یار روانه ، یک ندای عاشقانه ، یک بیعت آسمانی، یک احساس زلال ، قدمهایم پیوسته و خیس ، در کوچه های شهر جرا رهگذری نیست ، دلیل شئون و زجه و زاری های سمت پارک ، از برای چیست؟.. شتابان سوی درخت کاج روانه ، شعله های بلندی از تاج کاج بلند بسمت آسمان زبانه میکشد ، رقص شعله در باد ، به ناگاه بفکر و یاد نیمکت و وعده ی دیدار یار ، سراپا مضطرب ، استرس و تپش های قلب بیقرار. نیمکت مان دقیق زیر سایبان چتر شاخسار کاج است ، پس..... صاعقه و اصابت به کاج ، و شعله ی سرکش تا به آسمان. نکند یارم ، نگارم ، محبوب و دلدارم... در آتن لحظه آنجا بوده باشد... نکند زبانم لال.... نه ، این چه فکر سیاهی ست، چه لفظ غلطی ست. پر شتاب و دلهره سمت ازدهام ، به لحظه ای نیبینم که گویی قدم هایم از سنگفرش زمین جدا گشته و من سبک بال همچون قاصدک اوج گرفته و اسیر دست باد رهگذری میشوم ، عاقبت در نزدیکی ازدهام آرام بر ضلع پنهان کافه ای مینشینم، چه شده، چه آمده بر سر یارم ، چه کنم ، کجا بروم ، من چرا چیزی کم دارم ، گویی هزاران صخره از سرشانه هایم برداشته شده اند و سبکی خاصی را لمس میکنم ، گویی فشاری از وجودم حذف شده ، گویی مست باشم ، همه جا تار است یا که شاید همه چیز خواب است ، نمیدانم ، بروم جلو یا که باید منتظر خبرش ، یا ردپا و اثرش در گوشه ی این کافه بمانم ، دچار شک و تردیدم ، به لحظه ای صدای یارم را از میان جمعیت میشنوم، آری خودش است خدایا شکرت ، خدایا سپاس. او سالم است. ولی پس چرا چنین جیغ و شیون و فریاد میزند ، خب آذرخش به درخت محبوبمان خورده و آنرا آتش زده ، این که جنجال و آشوب ندارد ، جیغ و شیون ندارد ، اشک و گریه و غصه ندارد ، نسیمی میوزد و من سمت تجمع اطراف درخت اوج میگیرم ، در مرکزش خودم را میبینم که بی من است یک کالبد بی جان و مرده است. چه حیف. ....
چه خوب.... چه خوب که من جای یارم زودتر بر سر قرار و نیمکت دیدار رسیده بودم. و چه سخت که او مرا نمیشنود، نمیبیند، نمی یابد... نمیدانم که چه باید.... شاید سمت برکه ی نور باید بروم .. سوی دریچه ی نور . من نیز در هیبت جرعه ی نور و بازگشت همه بسوی اوست...