دلمشغولی اصلی نویسنده، در داستانهای دیگر نیز نه متن اصلی جنگ که حواشی آنست. حواشی دردناکی که تلخی فاجعهای چون جنگ را به خواننده میچشاند. در داستانگرای صفر درجه، دو مأمور شهرداری سالها بعد از جنگ، از سوی دختر و پدری خوزستانی با نیروهای نظامی عراقی اشتباه گرفته میشوند. دختر که خاطره تلخی از ورود عراقیها در اولین روزهای جنگ دارد، با کمک پدرش خود را از ماشین در حال حرکت پایین میاندازد تا به زعم خودش بار دیگر اسیر عراقیها نشود: «دیگه … دِستتون بهش نمیرسه. او … او دفعه هم خودش برگشته بود، وگرنه گیر شماها نمیافتاد.»[۳] نویسنده در انتهای داستان در مقتصدانهترین کلمات فضای مناسب وضعیت دردناک پیش آمده را تقویت میکند: «از ته کوچهباغها صدای جیغ میآید. انگار زوزهی باد میپیچد توی شاخ و برگ درختها و مثل صدای شیون میشود، از آن شیونهای زنانهای که لرز میاندازد توی جان آدم.»[۴]
در داستان درخشان سنگ یحیا رزمندهای انگشتری همرزم شهیدش را به مشهد و نزد خانواده شهید میآورد تا به بهانه زنده کردن فیروزه انگشتر، خبر را به آنها بدهد. پدر رزمندهای که هنوز نمیداند پسرش به شهادت رسیده، میگوید: «خودتان بهتر میدانِن. فیروزه تنها سنگیه که نفس میکشه. وقتی بمیره برای زنده کردنش باید بدیمش به خورد یه جاندار، یکی از همین مرغهای حیاط… البت یه شرطی داره که خون آدم مرده نریخته باشه روی نگین…»[۵] اما انگشتر مزین به خون شهید است.
در داستان قرنطینه، زمانیکه اسرا برای بازگشت به خانه لحظهشماری میکنند، اسیری حاضر نیست از قرنطینه بیرون برود. او هنوز نتوانسته خود را از کلاف سردرگمی که سالهای دراز اسارت برایش تنیده بیرون بکشد.
داستانهای دندانطلا، کفش ملی و چاه در مقایسه با دیگر آثار ضعیف شمرده میشوند. داستان دندان طلا دچار چندگانگی موضوع شده است. این اثر در میان جنگ، تحول انسانها و تعزیهخوانی در نوسان است. کفش ملی نیز به سختی از طرح عبور کرده و نتوانسته در قامتی همطراز بقیه بنشیند. نویسنده در داستان چاه نیز در انتقال درونمایه اصلی موفق نبوده است. با این حال، در داستان نفیرخانه اثری موثر، انسانی و متناسب با زمینههای ثراث فرهنگی اسلامی ایرانی آفریده میشود. شریف سورچی در حالیکه الکن شده، به سُرنانوازیاش ادامه داده است. این رزمنده که از گناهان خود پشیمان شده، بعد از دیدن خوابی، به منظور توبه به حرم امام رضا (ع) میآید: «سرید زانو زد و پیشانی بر خاک گذاشت و از هوش رفت. دست و تنش سرد شد و رنگش برگشت.»[۶] اجازه دفن جسد در سرداب داده نمیشود، اما نوهی حاج نایب نفیرچی قبر خودش را که در کنار قبر پدر بزرگش در سرداب حرم است به شریف سورچی میبخشد و حتی میخواهد سرنای متوفی را با جسد دفن کنند که نگهبانها اجازه نمیدهند. نوهی حاج نایب نفیرچی میگوید: «وصیت مُکنم حتماً ای سورنای وقتی مُردُم توی قبرم بگذارین. مویُ توی همون محراب خِنِه خودُم دفن کنِن، مشغولذمهاین….»[۷]
[۱] . عباسی خودلان، خسرو، سنگ یحیا، تهران، نیماژ، ۱۳۹۵، ۱۱۲ صفحه.
[۲] . همان: ص۳۴٫
[۳] . همان: ص۷۱
[۴] . همان: ص۷۱٫
[۵] . همان: ص۱۶٫
[۶] . همان: ص۱۱۰
[۷] . همان: ص۱۱۲٫
میزاشتید تا آدم دلش وا شه
بخدااا